منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

سفری دور به جایی نزدیک

عازم یک سفرم

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست

و امیدم به خداوندی اوست

و چه پیوسته مرا می خواند!!!

عازم یک سفرم…


پ.ن: رمضان تون مبارک:))

صدای سوت قطار + پی نوشت

در خوابهای کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنباله ی قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنها تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود دود دود 

(قیصر امین پور)

پی نوشت: و من از پشت پنجره کلبه مان، خیره به افق، آنجایی که ریل های قطار تا بی نهایت امتداد دارد، شبهایم را سپری میکنم و با رویای آمدنت چایم را شیرین. و به جای فوت، با هر «ها» یی که بر شیشه پنجره می نشانم تا نبودنت را از جلوی چشمانم محو کنم، چایم را سرد میکنم، آتش درونم را اما هرگز، هرچند زیر خاکستر، روشن نگاهش میدارم، تا وقتی صدای پای نگاهت از دور شنیده شود و شعله چشمانت دامن دلم را بگیرد و دود گیسوانت در باد، گریبانم را رها نکند. بگذار تا از پنجره عبور کنم و خود را به طنین سوت قطار، که آمدنت را فریاد میزند بسپارم و در امتداد راه مه آلود، از پشت پنجره، چشمانم را به تو بدوزم. تویی که در هر پنجره تکثیر شده ای و تا انتهای قطار، تا افق، تا بینهایت ادامه داری...

گو شمع مَیارید در این جمع...

سال نو، که شروعش فصل تغییر و تحول طبیعت است، ای کاش شروعی باشد بر پایان فصل بدیها و شمعی باشد که تاریکی قلبمان را روشن کند و نور بباراند به جان هایمان. از جنس همان نوری که چند روز دیگر متولد میشود و خورشید جمالش، به عالم روشنایی میدهد. کاش در افق نگاهش باشیم که نگاهمان روشن شود، تا از دریچه نگاهش ببینیم. نگاهمان از جلوی پایمان فراتر رود و مثل او از افق عالم، این کره خاکی را بنگریم. از چهاردیواری مرزهای جغرافیایی عبور کنیم و روحی شویم در کالبد بی جان بشریت. بشریتی که با دست های خویش، خود را خفه کرده و حالا روح سرگردانش بالای پیکر، لبریز از تقاضا برای آمدن منجی، نظاره گر دست و پا زدن های آخر خودش است، تا منجی با عصای کلیم و دم مسیحایی و شمشیر حیدری اش برسد. باید منتظر بود و منتظر نماند، باید ایستاد و روانه شد به سوی آینده دلنشین وعده داده شده. باید بغض شد، تا حسی آشنا دوباره لبریز نشود. باید اشک شد، تا چشمی منتظر، خشک نشود. باید قلم بود، تا واژگانی آشنا در کنج دلی دردمند روزگار نگذرانند. باید باران شد، تا دستان بالا رفته، خالی پایین نیاید. باید قاصدک بود، تا آرزویی که از لبی به آسمان پرواز کرده، سقوط نکند. باید فریاد شد، تا حلقومی خسته، دوباره خشک نشود. باید...


گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


پی نوشت: این ایام، کلبه ما چراغونیه. خلاصه تبریک:))))


پی نوشت تر: ایشالا به حق حضرت مادر، امسال از چشم پسرشون نیوفتیم.

کودکی هایم با نخی نازک به دست باد آویزان!

چشمهایتان را ببندید. تصور کنید بادبادکی هستید آرام و رها در باد. بادبادکی که از آن بالا و در میان ابرها، بچه هایی که از پروازش غرق شادی هستند را مینگرد و با شادی آنها شاد میشود. اگر بیشتر دقت کنید، بین بچه ها و بادبادک فاصله ای نمی یابید، اصلا انگار دو چیز جدا نیستند. بادبادک یک نماد است، از رسیدنِ دستِ بچه ها به آسمان. انگار آن بچه ها هستند که آن بالا در میان ابرها روانند.

خب، همینقدر کافی است. حالا دیگر چشمانتان را باز کنید.

راست است که میگویند بچه ها هم عالمی دارند برای خودشان! عالمی که اینقدر ساده و بی آلایش و در عین حال جذاب و شیرین است که هرچقدر کمتر درگیر محاسبات و مناسبات دنیایی شده باشید، همانقدر بیشتر اجازه ورود به دنیایشان را دارید. بله درست فهمیدید. بدون اجازه که نمیتوان وارد دنیای بچه ها شد. شاید از دریچه نگاه محاسبه گرِ شما، این دنیا کوچک، بی اهمیت و بی هدف و خیلی بی های دیگر باشد، که اگر اینگونه فکر میکنید، بی خیال بقیه متن شوید. اصلا من با تویی کار دارم که مثل منی، منی که هنوز روزنه امیدی در خودم حس میکنم، هنوز ذره ای از ذهن و جانم هست که درگیر دنیا نشده باشد، هنوز همه آنچه هستم را اسیر بندهای دنیا نکرده ام، پس هنوز با این عالم غریبه نیستم. اگر اینگونه ای، پس میتوانی درکم کنی، میتوانی بفهمی که چگونه میتوان خود را از بندها رها کرد و پرواز کرد، مثل همان بادبادکی که درست است هنوز یک پایش بسته به دنیاست، اما بالاخره توانسته به لطف ابر و باد و مه و خورشید و فلک، بپرد و اوج بگیرد در دنیای بچه ها... آنجاست که لذتِ بدونِ تعلق زندگی کردن را میفهمی. آنجا از بالا، دنیا و همه دلبستگی هایش مثل نقطه ای کوچک، سیاه و ناچیز است برایت. آنجا همه چیز لذت بخش است. اصلا آنجا دنیای رنگ هاست و دنیای بی رحم پایین، سیاه و سفید است و تار و تاریک. آن بالا که باشی، دیگر نمیخواهی فرود بیایی، نمیخواهی رانده شوی، نمیخواهی سقوط کنی به پایین و اگر بندهایی که به دنیای بیرون وابسته ات کرده بگذارند، دیگر نمیخواهی حتی به بازگشت فکر هم بکنی. میخواهی تا ابد در بهشتی که داخلش شده ای، بمانی. مگر اینکه دوباره سیبی بچینی تا از آنجا هم اخراجت کنند.

بگذریم. گاهی وقتها با خودم فکر میکنم چرا بعضی از ما در بچگی خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستیم که بزرگ میشویم؟ چه چیزی را در عالم بچگی مان جا گذاشته ایم و با خود نیاورده ایم؟

بچه که باشی مسائل و ملاحظات را آنگونه که در بزرگی درک میکنی، درک نمیکنی و در نتیجه کارها و انتخاب هایت هم عاقلانه و از روی فکر و تصمیم قبلی نیست. ولی همانطور که بزرگ میشوی، خیلی چیزها را یاد میگیری و به مرور شخصیتت شکل میگیرد و سعی میکنی تصمیمات درستی بگیری. احتمالا! سعی میکنی برای خودت، خانواده و جامعه ات مفیدتر از گذشته باشی. آموزش میبینی، تجربه میکنی و هرچه میگذرد بیشتر از گذشته یادمیگیری. اما باز اگر در آینه به خودت نگاه کنی، خودت را میبینی که بزرگتر شده ای و از کودکی ات دورتر. هرچه در کودکی ساده و بی آلایش بودی و به فطرتت نزدیکتر، حالا بزرگ شده ای، بیش از دلت، این عقلت است که محاسبه میکند و بار تصمیماتت را به دوش میکشد. هرچند فکر میکنی داری نزدیک میشوی، ولی در واقع داری دورتر میشوی.

اگر صدایم را میشنوی، توصیه میکنم تو را به بزرگ نشدن، تا جایی که میتوانی بزرگ نشو! بگرد به دنبال راهی برای بزرگ نشدن، برای وابسته نشدن، برای غلبه نکردن عقل بر دل...


پ.ن: در زندگی ما انسان ها دو دریچه باز به سمت روشنایی و نور قرار داده شده، دریچه هایی که دلها را پر از نور زندگی و حیات میکند. آنجا نه زمان اهمیتی دارد و نه مکان و نه حتی ماده و تعلقات دلنچسبش، جایی است فراتر از همه اینها. یکی از این دریچه ها نامش عشق است و دیگری دنیای کودکی. زندگی واقعی همان جاست. کسی به تو عبور از این دریچه ها را یاد نداده، اما اگر کمی به خودت بازگردی، می یابی اش. آری، باید بادبادکی شوی رها به سوی زندگی، به سوی آرمانشهرمان، جایی که پشت همان دریاهاست و با همه وجود پرواز کنی...


باد بازیگوش

بادبادک را

بادبادک 

دست کودک را

هر طرف می برد

کودکی هایم

با نخی نازک به دست باد 

آویزان!

(قیصر امین پور)

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از