منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

مشروط به چشمانِ تو این ترم قبولم

از لذت بخش ترین ایام زندگی خیلی از ما، همین یکی دو هفته ای است که به بهانه امتحانات، دور از چشم بقیه هرکاری میکنیم به جز درس خواندن. مشغول فیلم و کتاب و بازی میشویم، بیرون میرویم و به اندازه هرکاری که در تمام روزهای دیگر سال نکرده ایم وقت اضافه داریم. من عاشق این دیوانگی ام، هزینه اش را هم داده ام البته.

این دو هفته هم دلهره دارد، هم لذت تفریح و هم تلخی امتحان. کوتاه است و تافته جدابافته زندگی. شاید فکر کنیم حاشیه متن زندگی مان است، مثل نقاشی هایی که جا خوش کرده اند گوشه دفتر ریاضی و زیست و درس های بی خاصیت دبیرستان، اما زندگی همین است دیگر. زندگی آن روزمرگی های کسل کننده و رفتارهای عادت وارِ عادیِ بی روحِ وسطِ صفحه زندگی مان نیست، زندگی همین نقش ها و شعرهای حاشیه دفتر ریاضی است، همینقدر دلچسب و البته دلهره آور، اصلا لذتش به همین است که نقابت را برداری تا مثل بقیه بچه ها نشوی و حاضر شوی به خاطر دلت با استاد و مدرسه سرشاخ شوی. تلخ و شیرینش قاطی است، پرماجرا است و البته زودگذر. درست مثل خود زندگی، با جریان پرتلاطمش که ناغافل می آید و مزه اش را زیر زبانت میگذارد و زود میرود. مثل پاییز، اما گرمای بوسه اش تا آخر زمستان روی لبهایت میماند...


پ.ن: به قول شاعر: محض دو قدم با تو، از مدرسه در رفتم...

برای قاب روی دیوار دست تکان بدهید!

وقتی تصمیم گرفتم درباره اش بنویسم، فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. تقریبا یک هفته است که دارم با خودم کلنجار میروم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و با چه لحنی، با چه کلماتی به استقبالش بروم. امروز دیگر دل را به دریا زدم و شروع کردم، شاید که این بار بشود.

وقتی به او فکر میکنم، حسم آمیخته است به نگرانی و ترس.
نگرانم، که این قهرمان بزرگ را هم مثل دیگر قهرمان هایی که حداقل در این سالها شناختم شان، قاب کنیم روی دیوار، آن بالاها. و از زاویه ای نگاهش کنیم که انگار ما این پایین ایستاده ایم و او در قله دارد برایمان دستی تکان میدهد. انگار یک مرخصی ساعتی از خدا گرفته تا یکساعت از زمان گرانبهایش را از بهشت بزند بیرون، که نه حتی کاملا بیرون، که فقط سرش را از پنجره بیرون بیاورد و لبخند زیبایش را نثارمان کند. اما نه، این تصویر فانتزی ما از قهرمان قصه مان اوج نامردی ماست در حقش.
اینطور بگویم که این نگاه درست برخلاف ابهتی که برای قهرمان مان قائل شده، رفتار ما را نسبت به او خیلی دم دستی و سطحی نگه میدارد. که رابطه ما با آن مرد بزرگ، خلاصه شود در درد و دل های غمبار و فانتزی های رمانتیک و نهایتا نمکی در روضه هایمان. چون او آن بالا نیست، بلکه عکس او آن بالاست. او که کاری به ما ندارد، ما هم انتظاری از او نداریم. همینکه بشود مرهم دردهایمان و دمی سرگرممان کند، درست مثل یک یادگاری نوستالژیک، برایمان کافی است. شده شهید بزم ما، به جای آنکه فرمانده میدان رزممان باشد.
و میترسم؛ وقتی قهرمان در قله باشد، یعنی شده است بُتی در دل دوست دارانش. اینجاست که ما میشویم بنده جزئیات زندگی او. به جای محوریت پیدا کردن مسیرش، مهمترین دلیل زندگی و مرگش، یعنی هدفش، جزئیاتی کم اهمیت و نقاطی به شدت کلیشه ای از زندگی اش آنقدر برجسته میشود تا چشممان را پرکند. این یعنی قهرمان مان با تیر تحریف، جلوی چشممان تکه تکه شده و ما با لذت خیره چشمان خمارش بودیم و انگشتر خاتمی که در دستش بود. بار اولشان که نیست، میدانند ما به کجا خیره شده ایم، میدانند عادت داریم به قاب کردن قهرمان مان روی دیوار، پرینترهایشان سخت مشغول است، مشغول تولید عکس های دونفره برای مصادره او. ذره بین گذاشته اند تا از بین اینهمه نقطه مهم، جایی کم اهمیت را برجسته کنند و با بوق های تبلیغاتی مشغول مان کنند.

فقط یک جمله: در قله ها دنبال قهرمان نگرد. او آمده پایین تا دست من و شما را بگیرد و ببرد آن بالا. باور کن که او هنوز زنده است و نگران است برایت...

کوچه پر از رد قدم های توست...

حالا دیگر دو سالی میشود که نیستی

تو پناهشان بودی

دخترکان و پسرکان کوخ نشین سراغت را میگیرند

کجایی پس؟


پ.ن: این روزها سالگرد روزی است که بچه یتیم ها برای بار دوم حس بی پدر شدن را چشیدند :((

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از