منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

بلدید سگِ هاری را پیشِ رویتان تجسم کنید؟

بچه که بودیم مادر شبها برایمان قصه میگفت تا خوابمان ببرد. وسط قصه، هی سوال می پرسیدیم و مجبورش میکردیم از خودش چیزی ببافد تا آرام شویم و به ادامه قصه گوش دهیم. او که میدانست در هزارتوی مغزمان چه میگذرد و داریم داستان را برای خودمان تصور میکنیم، با سلیقه و هنرش ظریف کاری ها را هم در تعریف قصه رعایت میکرد...

بزرگ که شدیم، قصه شنیدن از زندگی مان حذف شد. روزها اینقدر شیطنت میکردیم که شب در رختخواب بیهوش میشدیم. کم کم زمان مدرسه رفتن رسید و من که خیلی کتابخوانِ بیش فعالی نبودم، صرفا با داستان های کتاب های درسی روزگار میگذراندم و وقتی سر کلاس حوصله ام از درس سر میرفت، چندین و چندبار همان داستان ها را میخواندم.

بزرگ تر که شدیم، با رمان آشنا شدیم و داستان میخواندیم. هرچند کم ولی در زندگی مان همین داستان ها جریان داشت.

راستی یادم رفت برایتان از قصه های مادربزرگ بگویم، هروقت خانه شان می ماندیم یا وقت هایی که به خانه مان می آمد و مهمان اتاقمان میشد، قبل از خواب برایمان قصه میگفت و معمولا هم قصه هایش تکراری بود:) ولی لذتی داشت شنیدنش که نگو و نپرس...

این روزها دیگر بزرگ شده ام و از قصه شنیدن محروم و سایه مادربزرگ هم یکسالی میشود که بالای سرمان نیست. اما همدم جدیدی پیدا کرده ام. هرچند هیچ قصه گویی نمیتواند جای قصه های مادر و حکایت های مادربزرگ را برایم پرکند، اما یافتنش برایم اتفاق خوشایندی بود.

میپرسید درباره چه چیزی حرف میزنم؟ معلوم است دیگر. دو هفته ای میشود که کست باکس را نصب کرده ام و پادکست های نیوفولدر را گوش میکنم:) یاسین حجازی به واقع گل کاشته.

هرچند که علاقه ای به شنیدن صوتی کتاب و رمان ندارم، اما شنیدن یک قصه کوتاه تا وقتی خوابم ببرد اینقدر حالم را خوب میکند که از خودِ خوابیدن برایم مهم تر میشود. انگار با این قصه ها روح آدم پرواز میکند و از این عالم خاکی فاصله میگیرد و بالا میرود. مثل یک بادبادک میشود که از دست پسرکی بازیگوش رها شده و مشغول خوش رقصی است در باد، در آسمانی که انگار با سطلی رنگ، آبی شده ولی بعضی از قسمت هایش سفید مانده که نشان از ابرها دارد، و خورشید خانوم که گردی بزرگ زرد رنگی است که سر برگردانده و از آن بالا این اتفاق را شاهد است. خب! بس است. بیش از این توصیفاتم را ادامه نمیدهم:) فکر میکنم تا الان دیگر تجسم کرده باشید.

هرچند که فکر میکنم بیشترتان قبلا این اتفاق را تجربه کرده اید، اما به بقیه پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید. پشیمان نمیشوید :))


پی نوشت: عنوان متن، نام یکی از قسمت های نیوفولدر است.




نیوفولدر12- یاسین حجازی






الان وقت خوابیدن نیست

الان که دارم بعد از دو هفته حاضری میزنم اینجا، یک روز است که بیدارم.

بیداری چیز خوبی است. امروز روز خواب نیست. باید اول تکلیف استاد را انجام دهیم بعد برویم دنبال بقیه کارهایمان.

سایه استاد بالای سرمان مستدام

قوت قلب باشیم برای ایرانمان

تک درختی که در مقابل تمام تندبادهای عالم قد علم کرده بود، دیگر نیست!

این باد بی قراری

وقتی که می وزد

دل های سر نهاده ی ما

بوی بهانه های قدیمی میگیرد

و زخم های کهنه ی ما باز

در انتظار حادثه ای تازه

خمیازه می کشند

انگار

بوی رفتن می اید!!!

(قیصر)

آواز گنجشک را دریابیم

هروقت پرده را کنار میزنم و پنجره بیان را باز میکنم، روحم تازه میشود. انگار از درون کلبه ام، کلبه ای کوچک و دنج وسط جنگلی رویایی، پنجره ای رو به جنگل بیرون باز کرده ام. اول صبح است و هوای تازه و بوی خوش و تصویر زیبای منظره از روبرو هجوم می آورند داخل. وسوسه میشوم، در را باز میکنم و قدم به دل طبیعت میگذارم.

خواب نمیبینم. در صحت عقل و کمال هوشیاری، انگار این صدای پچ پچ گنجشکهاست، صدای آخ گفتن علفها که پا روی سرهاشان گذاشته ام. آواز قناری ها در باد و حتی نگاه معنادار درختها را میشنوم. بی هدف به مسیرم ادامه میدهم. درختان مرتفع جنگل در تقسیم کاری نانوشته با خورشید خانم، سایه لطف همایونی خود را بر سر تمام موجودات جنگل مستدام کرده اند، اما خب گوشه کنارها هستند باریکه های بازیگوش نور که لایی کشان از کنار درختها رد شده و پایشان را به زمین رسانده اند. هر از گاهی باد سر شوخی اش را با شاخ و برگها باز میکند و قلقلکی حواله شان میدهد تا چرت روزانه شان را بپراند. همچنان ادامه میدهم. کبوتری روی دوشم نشسته و مشغول درد و دل کردن است. دلش پر است از مهمان نوازی درختها. درختانی که سرهایشان را در میان ابرها پنهان کرده اند و به زمین و اهل جنگل فخر میفروشند. ای کاش باد ابرها را تکان میداد تا صدای خورشید به درختها برسد. وضعیت اینگونه است که از درختها تکبر و از بقیه جنگل تنفر. درختها همگی دست به یکی کرده اند و بوی تکبرشان را باد به جای جای جنگل رسانده و بقیه ساکنان این خانه را کلافه کرده است. بی اختیار و با آهی از جان، به مسیرم ادامه میدهم. از دور کارگران سخت کوشی سبز میشوند که مثل صیادی به جان جنگل و درختانش افتاده اند. صدای اره ها در هیاهوی آواز چکاوک و رقص دلنواز شاخ و برگها و جریان آب گم شده است. انگار گوشیِ صداگیر به جای آنکه در گوش آن کارگرها باشد در گوش ماست که هیچ صدایی نمیشنویم. باد هم با بی تفاوتی هرچه تمام تر مسئولیت رساندن این صداهای مهیب به اهل جنگل را به عهده نمیگیرد.

ای کاش باد به خودش بیاید تا دوباره مثل قبل همه اعضای خانواده جنگل را دور هم جمع کند. اگر درختی نباشد جنگلی نیست و اگر جنگلی نباشد، دیگر باد هویتی ندارد. هویت باد به نوازش دادن برگ است، به رساندن صدای آواز گنجشک به گل، به عوض کردن مدل موی چمن. به قلقلک دادن درخت و رسانده هوای تازه به شاپرک.

ای کاش نسیمی این پیام را به باد برساند که مواظب آواز گنجشک باش!

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از