منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

شما هم بوی دود را حس میکنید؟

از الان دلم برای فرداشب شور میزنه. وقتی خیمه ها آتیش بگیره و زن ها و بچه ها به دشت و صحرا پناه ببرن...

آه ای زمین کربلا با ما مدارا کن
آوارگی تا کوفه و تا شام نزدیکه

ای خار و سنگای بیابون مهربون باشید
پاهای دخترهام کوچیکه

ای‌شعله میشه موی طفلی رو نسوزونی؟
وقتی که فردا تشنگی تاب از حرم میبرد

ای حرمله وقتی گلوی اصغرو دیدی
ای کاشکی تیرت به من میخورد

لطفا با ماسک وارد شوید! اینجا شخصی خودش را قرنطینه کرده

از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...

انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند. 
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...

از سر کوی تو با دیده تَر...

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

آخرش نرسیدم سر قرار

بیست دقیقه ای میشود که کنار خیابان منتظر ایستاده ام تا شاید محض رضای خدا یک ماشین از اینجا رد شود. اگر روز تعطیل نبود، این وقت روز از شلوغی صدا به صدا نمیرسید. اما از بخت بدم پرنده هم پر نمیزند. بالاخره پیکان زرد قراضه ای از دور نمایان میشود. بله، این پیکان عزیز، ناجی من است. دو دست دارم و دو دست دیگر هم قرض میکنم و اشاره میکنم که یعنی: مستقیم! آرام آرام سرعتش را کم میکند و جلوی پایم می ایستد. دستگیره درب عقب را فشار میدهم و به سرعت در را باز میکنم. ماشین بیخ تا بیخ پر است و من این را تازه میفهمم. دیرم شده و چاره ای ندارم جز اینکه بیخیال تمام پروتکل های کرونایی سوار شوم. مسافری که وسط نشسته با اکراه کیفش را میگذارد روی پایش و اندک جایی برای نشستن من باز میکند. بالاخره خودم را زیر نگاه های سنگین مسافران جا میدهم داخل. در به سختی بسته میشود و ماشین قارقار کنان راه می افتد. یک نگاه به ساعتم میکنم و نگاهی دیگر به سرعت ماشین و حرص میخورم. صدایم را صاف میکنم: ببخشید آقای راننده، میشه یه خرده سریعتر برید؟ من یه مقدار عجله دارم. راننده زیرچشمی از داخل آینه دنبال صدا میگردد، به من که میرسد کمی براندازم میکند و با پوزخندی شروع میکند: داداش ما که داشتیم خوب میرفتیم تا اینکه شوما سوار شدی. ماشالا یه ذره دو ذره هم که نیستی. این را میگوید و خنده اش را کش میدهد. خنده ام میگیرد از نحوه بیانش. میگویم: داداش درسته این ماشینِ بی نوا همدم خوبی بوده برات و لوتی گری کرده و سالها پا به پات اومده. اما شما که باید هواشو داشته باشی و ازش اینقدر کار نکشی. راننده آهی میکشد و ضبط ماشین را روشن میکند و چیزی نمیگوید. کمی که جلوتر میرویم، خانمی که سمت چپ نشسته میگوید: آقا ببخشید بعد چهارراه پیاده میشوم. و اسکناسی تاخورده را حواله راننده میکند. راننده هم یک دو تومنی پاره پسش میدهد. خانم جوان که حالا از بیرون پنجره پول را گرفته، با لحنی معترض میگوید: مگه کرایه این مسیر چهار تومن نیست؟ راننده با لحنی حق به جانب میگوید: خانم چند وقته که تاکسی سوار نشدی؟ گرون شده... این را میگوید و پدال گاز را میفشارد و به مسیرش ادامه میدهد. مسافری که جلو نشسته میگوید: این خانم راست میگفتا. قیمتش همون قدر بود. از کی گرون شده که ما بی خبریم؟ خوشحال از اینکه راننده در موضع ضعف رفته است، نمیگذارم بحث ادامه پیدا کند و نون را در تنور میکوبم و دیرشدن کارم را به او یادآوری میکنم. در این لحظه اما مسافر کناری ام شرع میکند به اعتراض: پروتکل ها رو که اصلا رعایت نمیکنی. ماسک هم که نزدی، مسافر اضافه هم که سوار کردی، پنجره های عقب هم که پایین نمیاد. با این وضعیت، چطوری روت شده کرایه رو هم گرون کنی؟ 
راننده که از دست حرفهایم کلافه شده میگوید: داداش تو دیگه این وسط چی میگی؟ دیر اومدی میخوای زودم بری؟ از آینه زل میزند به مسافر عقبی و میگوید: شما مشکل داشتی سوار نمیشدی. مسافر جلویی حرفش را پی میگیرد: نکنه چون برقا هر روز قطع میشه و جنسا گرون شده شمام گفتی بذار ما هم این وسط از آب گل آلود ماهی بگیریم. لابد کرایه منم میشه ده تومن؟ آره؟ راننده برمیگردد سمتش و با حرص میگوید: همینه که هست. برای کار خودم هم که شده سعی میکنم پا در میانی کنم. رو به مسافر جلو میگویم: آقا شما خودتو ناراحت نکن. آقای راننده منظور خاصی نداشت، بالاخره اینام شغل سختی دارن. هر روز باید با کلی مسافر سرو کله بزنن. البته کرایه این مسیر تو روزای عادی همینه که شما میگی. اما  امروز روز تعطیله، بالاخره یه فرقی باید بین روزای تعطیل با روزای عادی باشه دیگه.
راننده میگوید: خدا از دهنت بشنفه داداش. و خواسته ام را یادش می آید: راستی شما دیرت شده بود. و گاز میدهد. ظاهرا اوضاع دارد به حالت عادی برمیگردد. تا اینکه مسافر کناری که از دستم کلافه شده رو به من میکند و با لحنی عصبانی میگوید: اصلا به شما چه ربطی داره که داری طرف راننده رو میگیری؟ شما به فکر قرارت باش که دیرنشه. و رو میکند به راننده: میخوای زنگ بزنم تاکسیرانی پلاکتو بدم از نون خوردن بندازنت؟ راننده این بار با بیخیالی هرچه تمام تر با خنده جواب میدهد: آره داداش همین الان بزن. داری میگیری؟ شمارشو بگم؟ و زیرلب فحش بدی نثارش میکند که خیلی هم زیرلب نیست و من هم میشنوم. راننده به این جمله بسنده نمیکند و میزند روی ترمز و میگوید: اصلا اگه ناراحتی همینجا پیاده شو. بقیه مسیرو هم مجانی برو. مسافر عقبی لحظه ای ناباورانه به راننده نگاه میکند و بعد میگوید: باشه. پیاده میشم. ولی بدون که این بی انصافیت راه دوری نمیره. بیا اینم پولت. خرج دوا درمون کنی ایشالا. و اسکناسی را پرت میکند سمت راننده و پیاده میشود. مسافر جلویی نیز پشت بند او پیاده میشود. قبل از اینکه در را ببند نگاه بدی به من میکند و درب را محکم میکوبد به هم. راننده داد میزند: بقیه پولتو بگیر خب. و مسافر عقبی که دارد دور میشود میگوید: گفتم که، خرج دوا درمون کنی... راننده با حرص دنده را جا میزند و پا روی گاز میگذارد و ماشین از جا کنده میشود.
حالا من مانده ام و قراری که دیر شده و راننده ای که قارقارکش از صدای آهنگ مستی جهان پرشده: چه حال خوشیه مستی نه غم داره نه شکستی...

پ.ن: این داستان، عصر امروز ساعت شش عصر در کوچه پس کوچه های خیال من رقم خورد. و هنوز صدای آهنگ ضبط تاکسی توی گوشم است. و هنوز نرسیده ام سر قرار...

اینجا خر داغ می‌کنند!

الان که از پشتِ صندلیِ پشتِ فرمون یعنی صندلی عقب:) در حال کنارهم قراردادن تصادفی! کلمات زیر هستم، وسط جاده ایم و دیگر به اینجایم رسید (شرمنده این قسمتش تصویری بود) و خلاصه صبرم تمام شد و تصمیم گرفتم بنویسم. طوری تصمیم گرفتم که دیگر به سوال همیشگی  «خب چی بنویسم؟» فکر نکردم و می‌بینید که دارم مثل قرقی خط به خط پیشروی میکنم. به اعتقاد من، نویسنده ها خیلی شبیه آشپزها هستند، البته آماتورهایشان. اگر خودتان را یک نویسنده آماتور فرض کردید شما هم مخاطب این قسمت متن هستید. داشتم می‌گفتم، می‌دانید چرا؟ نمی‌دانید؟ نمی‌دانید چه در ذهن من می‌گذرد؟ خب حق دارید ندانید. اما حداقل یک حدس ساده که می‌توانید بزنید. آها، باریکلا. درست زدید وسط خال. چون هر دو نمی‌دانند چی بپزند. نمی‌دانند از کدام مواد شروع کنند و چه غذایی خلق کنند که بوی عطر و طعم و مزه اش دل همه را ببرد. خب. با بوی غذا در انتهای متن کار داریم، اما فعلا بگذریم. 
بیشتر از یک هفته است که با سه ایده جذاب بازی بازی می‌کنم بلکن از غوره تبدیل به مویز شوند، اما خب نمی‌شود که نمی‌شود. و من بی خیال گویان مشغول نوشتم می‌شوم. مگر می‌شود اهل قلم زدن بود و اینقدر وسواسی شد؟ خب همیشه همه بچه های آدم که سالم و خوشگل و همه چیزتمام و مثل هم نیستند. صادق باشیم با هم. اینجا که خودمانیم دیگر. یکی بینی اش عقابی است و دیگری موهایش فر است و آن یکی بداخلاق است و حرص درآر و... ولی من همه شان را دوست دارم، چون از قدیم گفته اند هرگلی بویی دارد. بله الان دیگر وقتش است که کمی بو بکشید... بوی چه می‌آید؟
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از