منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

دوستی می‌گفت وقتی مدتها ننویسی، هم نوشتن برایت سخت می‌شود و هم توقعت بالا می‌رود، انگار که همه اهالی بیان، منتظر کام بک تو باشند، آنهم با یک پست محشر:) ولی زهی خیال باطل. وقتی بعد از نوشتن و مچاله کردن های متعدد، بالاخره قلم به دست بگیری و شروع کنی، عمق فاجعه را خوب می‌فهمی. می‌فهمی که حالا دیگر تو همان منورالذهن سابق هم نیستی حتی :|

بگذریم...


این روزها...

می‌توان حال و هوای پاییزی شهر را قدم زد

درختانش را استشمام کرد

و رنگ و بویش را با پلک‌ها پیمایید.

می‌دانی... 

من فکر می‌کنم پاییز، ایهام است

و این برگهای زرد که از شاخه‌ها می‌افتند

شاید پیشی می‌گیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیر تُ

شاید هم قصه، قصه ویرانی درختان خزان زده است

و روان شدن برگهای بی‌پناه در باد

پاییزِ دلتنگی است شاید

شاید هم بهاری است که عاشق شده است...

من این را نمی‌دانم 

اما می‌دانم که پاییز، ایهام است

هوای تو معنای نزدیکش

و حالِ من معنای دورش



پ.ن: عنوان، شاید آخرین مکالمه برگها با درخت، قبل از پریدن باشد... 

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از