منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

تا به حال دلتان را صابون زده اید؟

داستان کباب غاز را یادتان هست؟ مرحوم جمالزاده نوشته بودش و ما در کتاب ادبیات دبیرستان میخواندیمش. داستان ولیمه ترفیع جناب نویسنده و غاز بیچاره ای که محور داستان شده بود و وسیله حفظ آبروی جناب جمالزاده در مقابل مهمان ها. راقم آن سطور، در ابتدای داستان دلش برای رفقایش میسوزد که دلشان را صابون زده اند که مهمان شوند به سفره ای که آن غاز معصوم در وسطش خودنمایی میکند و آنها منتظرند تا دلی از عزا دربیاورند. وجه مشترک این متن با داستان جناب جمالزاده نیز همین است. نویسنده این متن نیز دلش برای شما خوانندگان عزیز و محترم میسوزد، حتی دلش برای خودش هم میسوزد. حقیقت این است که ما در زندگیمان بارها شده که دلمان را صابون زده ایم و به خودمان دلخوشی داده ایم برای رسیدن به خواسته هایمان. و این اتفاق بارها در زندگیمان تکرار شده و چه بسا در ادامه زندگی مان نیز بارها تکرار شود. میپرسید: مگر این کار مشکلی دارد که دلت برایمان سوخته است؟ میگویم: بله. میگویید: چرا؟ میگویم: خب صبر بفرمایید. عرض میکنم خدمتتان.
جانم برایتان بگوید که مشکل اصلی همینجاست که شما برای رسیدن به خواسته تان به چه چیز متوسل شده اید؟ به صابون زدن دلتان؟ مشکل همینجاست دیگر. تا به حال شمرده اید در سال چند صابون مصرف میکنید برای شستشوی دستهایتان و استحمام کردنتان؟ تا به حال به این صرافت افتاده اید که عمر یک صابون را محاسبه کنید که چند روز در این عالم زندگی میکند و سپس از دنیا میرود؟ میتوانید چشمانتان را ببندید و موجودی را در پشت پلک هایتان تصور کنید که هربار، کسی به دیدارش می آید و ذره ای از وجودش را برمیدارد و او ذره ذره آب میشود و کوچک و کوچکتر تا جایی که به نیستی بدل میشود؟ اصلا آیا مطمئنید از همان لحظه ای که شما صابونی به دلتان زده اید که اتفاق خوبی برایتان بیفتد، اگر صابون بچه ای به دنیا بیاید، تا آن وقتی که آن اتفاق خوب رقم میخورد، آن صابون هنوز در این دنیا در حال نفس کشیدن باشد؟ بالاخره وقتی از کسی کمکی میخواهید او که نمیتواند در این مدت بی هیچ کاری گوشه ای لم بدهد و پا روی پا بگذارد و اطراف را تماشا کند، وظیفه ای نهاده اید بر گردنش و باید تلاش کند تا آن اتفاق خوب برایتان رقم بخورد دیگر. حالا و در این قسمت از متن، اگر به شما بگویم که شما، همین شمایی که دارید این متن را میخوانید یکی از افرادی هستید که دستتان آلوده به کف هزاران صابون مظلومی است که برای رسیدن شما به خواسته هایتان معصومانه جان داده اند؟ حال اگر این طفل معصوم ها صدایشان به جایی نمیرسد برای احقاق حقشان، شما در پیشگاه دادگاه وجدانتان که باید پاسخگو باشید برای این نسل کشی. میگویید: خب به شما چه ربطی دارد؟ میگویم: دستتان درد نکند. اینهمه کاغذ سیاه کردم بهتان تذکر بدهم، اینهمه وقت گذاشته ام که وظیفه انسانی ام را انجام داده باشم. اما حالا که اینطور شد اصلا من میتوانم به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شوم و برعلیه هرکدامتان شهادت بدهم که من آنچه گفتنی بود گفتم و اینها باز راهشان را ادامه دادند. اما خب، الان که دادگاه برگزار نشده، میتوانید حرفهایم را جدی بگیرید، میتوانید هم راحت به کارتان ادامه دهید، خود دانید. فقط خواستم بگویم: حواستان باشد صابون زمینتان نزند. خیلی لیز است چون...


پ.ن: دوره نویسندگی مبنا، اتفاق بسیار خوب این تابستان من است و امروز به بهانه تمرین اولین جلسه کلاس، مجبور:) به خلق متن بالا شدم.

به به چه پستی خیلی ممنونم منو الذهن عزیز

خواهش میکنم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از