منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

برای قاب روی دیوار دست تکان بدهید!

وقتی تصمیم گرفتم درباره اش بنویسم، فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. تقریبا یک هفته است که دارم با خودم کلنجار میروم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و با چه لحنی، با چه کلماتی به استقبالش بروم. امروز دیگر دل را به دریا زدم و شروع کردم، شاید که این بار بشود.

وقتی به او فکر میکنم، حسم آمیخته است به نگرانی و ترس.
نگرانم، که این قهرمان بزرگ را هم مثل دیگر قهرمان هایی که حداقل در این سالها شناختم شان، قاب کنیم روی دیوار، آن بالاها. و از زاویه ای نگاهش کنیم که انگار ما این پایین ایستاده ایم و او در قله دارد برایمان دستی تکان میدهد. انگار یک مرخصی ساعتی از خدا گرفته تا یکساعت از زمان گرانبهایش را از بهشت بزند بیرون، که نه حتی کاملا بیرون، که فقط سرش را از پنجره بیرون بیاورد و لبخند زیبایش را نثارمان کند. اما نه، این تصویر فانتزی ما از قهرمان قصه مان اوج نامردی ماست در حقش.
اینطور بگویم که این نگاه درست برخلاف ابهتی که برای قهرمان مان قائل شده، رفتار ما را نسبت به او خیلی دم دستی و سطحی نگه میدارد. که رابطه ما با آن مرد بزرگ، خلاصه شود در درد و دل های غمبار و فانتزی های رمانتیک و نهایتا نمکی در روضه هایمان. چون او آن بالا نیست، بلکه عکس او آن بالاست. او که کاری به ما ندارد، ما هم انتظاری از او نداریم. همینکه بشود مرهم دردهایمان و دمی سرگرممان کند، درست مثل یک یادگاری نوستالژیک، برایمان کافی است. شده شهید بزم ما، به جای آنکه فرمانده میدان رزممان باشد.
و میترسم؛ وقتی قهرمان در قله باشد، یعنی شده است بُتی در دل دوست دارانش. اینجاست که ما میشویم بنده جزئیات زندگی او. به جای محوریت پیدا کردن مسیرش، مهمترین دلیل زندگی و مرگش، یعنی هدفش، جزئیاتی کم اهمیت و نقاطی به شدت کلیشه ای از زندگی اش آنقدر برجسته میشود تا چشممان را پرکند. این یعنی قهرمان مان با تیر تحریف، جلوی چشممان تکه تکه شده و ما با لذت خیره چشمان خمارش بودیم و انگشتر خاتمی که در دستش بود. بار اولشان که نیست، میدانند ما به کجا خیره شده ایم، میدانند عادت داریم به قاب کردن قهرمان مان روی دیوار، پرینترهایشان سخت مشغول است، مشغول تولید عکس های دونفره برای مصادره او. ذره بین گذاشته اند تا از بین اینهمه نقطه مهم، جایی کم اهمیت را برجسته کنند و با بوق های تبلیغاتی مشغول مان کنند.

فقط یک جمله: در قله ها دنبال قهرمان نگرد. او آمده پایین تا دست من و شما را بگیرد و ببرد آن بالا. باور کن که او هنوز زنده است و نگران است برایت...
۱۹ دی ۰۰ , ۱۱:۳۳ حمید درویشی شاهکلائی

پرینترهایشان یا چاپگرهایمان؟

چاپگرهایشان :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از