منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

شعر ناب بود!

شریعتی می‌گوید:

خودم دیدم بازار برده‌فروشی در آفریقا نیست، بلکه در کمبریج و هاروارد و سوربون است؛ آنهم نه عمله و کنیز بلکه بزرگترین نبوغهای بشری. سرمایه‌دارها می‌آیند جلوی کلاس، شاگرد اولها را می‌گیرند و حراج می‌کنند. این می‌گوید من ١٠ هزاردلار می‌دهم؛ آن می‌گوید ما ۱۵هزار دلار می‌دهیم، یک اتومبیل هم می‌دهیم؛ یکی دیگر می‌گوید راننده هم می‌دهیم؛ یکی دیگر می‌گوید یک سکرتر هم می‌دهیم و بالاخره آن کسی که پول بیشتری می‌دهد به مزایده، این آقای نابغه را برمی‌دارد به کارخانه‌اش می‌برد و می‌گوید همینجا بایست و هر چه به تو گفتم بساز! و او هم می‌گوید: چشم! 

پس فرق برده‌ی جدید و برده‌ی قدیم این است که برده‌ی قدیم اربابش را انتخاب نمی‌کرد ولی برده جدید خودش اربابش را انتخاب می‌کند، و اگر علم به فروش سرمایه‌داری نرود فقط به درد سخنرانی می‌خورد.

این قرن، قرن ازدواج علم و پول است؛ این دو همیشه در تاریخ ضد هم بودند، حالا ازدواج کرده‌اند و فرزند نامشروع آنها ماشین است... (نیازهای انسان امروز، ص٩)

چمران خودش تعریف می‌کند:

من در آمریکا زندگی خوشی داشتم، از همه امکانات برخوردار بودم. ولی همه لذات را سه طلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم، تا در میان محرومین و مستضعفین زندگی کنم، با فقر و محرومیت آنها آغشته شوم، قلب خود را برای دردها و غم های این دل شکستگان باز کنم.

می‌خواستم که در این دنیا، با سرمایه داران و ستمگران محشور نباشم، در جو آنها نفس نکشم، از تمتعات حیات آنها محفوظ نشوم و علم و دانش خود را در قبال پول و لذات زندگی خوش به آنها نفروشم...


چمران، جلوی این هژمونی ایستاد،

و شد استثناء

بلکه مسیری باز کرد به سوی آسمان،

و در عصری که آزادی درّ نایاب است، او راهی نشان داد برای آزادگی به انسان امروز...


پی نوشت: قیصر چقدر زیبا او را توصیف کرده:

پر ز جوشش و سرود
مثل رود بود
پاک و بی ریا
مثل بوریای مسجدی
در میان راه
ساده و صمیمی و نجیب
مثل کلبه ای غریب
در کنار روستا
سبز و سربلند و خوب
مثل جنگل شمال
مثل نخلی از جنوب
گرم و مهربان
مثل آفتاب بود
جاری و زلال و صاف
مثل آب بود
رودی از ترانه و حماسه بود
ساده و خلاصه بود
شعر ناب بود
تازه بود و مختصر
مثل یک خبر
مثل یک خیال
مثل خواب بود
مثل یک جوانه در بهار
سر زد و دمید
مثل یک پرنده در غبار
پر زد و پرید...

دوباره سبز میشویم، سبز زیتونی

زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه

روایت کرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری می‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید

گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

(محمدمهدی سیار)

مشروط به چشمانِ تو این ترم قبولم

از لذت بخش ترین ایام زندگی خیلی از ما، همین یکی دو هفته ای است که به بهانه امتحانات، دور از چشم بقیه هرکاری میکنیم به جز درس خواندن. مشغول فیلم و کتاب و بازی میشویم، بیرون میرویم و به اندازه هرکاری که در تمام روزهای دیگر سال نکرده ایم وقت اضافه داریم. من عاشق این دیوانگی ام، هزینه اش را هم داده ام البته.

این دو هفته هم دلهره دارد، هم لذت تفریح و هم تلخی امتحان. کوتاه است و تافته جدابافته زندگی. شاید فکر کنیم حاشیه متن زندگی مان است، مثل نقاشی هایی که جا خوش کرده اند گوشه دفتر ریاضی و زیست و درس های بی خاصیت دبیرستان، اما زندگی همین است دیگر. زندگی آن روزمرگی های کسل کننده و رفتارهای عادت وارِ عادیِ بی روحِ وسطِ صفحه زندگی مان نیست، زندگی همین نقش ها و شعرهای حاشیه دفتر ریاضی است، همینقدر دلچسب و البته دلهره آور، اصلا لذتش به همین است که نقابت را برداری تا مثل بقیه بچه ها نشوی و حاضر شوی به خاطر دلت با استاد و مدرسه سرشاخ شوی. تلخ و شیرینش قاطی است، پرماجرا است و البته زودگذر. درست مثل خود زندگی، با جریان پرتلاطمش که ناغافل می آید و مزه اش را زیر زبانت میگذارد و زود میرود. مثل پاییز، اما گرمای بوسه اش تا آخر زمستان روی لبهایت میماند...


پ.ن: به قول شاعر: محض دو قدم با تو، از مدرسه در رفتم...

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی


کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

که تو از دوری خورشید چها می‌بینی


تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی


#داغ_افغانستان به دلهامان...

از سر کوی تو با دیده تَر...

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

شهرمان بوی مشهد گرفته باز

از بعد روزی که شدند سایه‌بان جوادت

حرمت را بخشیدی به کبوترها...

رویای هر شبِ من

روی دیوار خانه مان عکسی است

عکسی با هزاران خاطره

هر صبح که بلند میشوم از خواب

اول از همه تو را میبینم که لبخند میزنی به من از آن بالا

و نگاه مهربانت نوازشم میکند

و من

قدّم به بالای دیوار نمیرسد

تا گرد و خاک روی عکست را بگیرم

اما تو

خیلی راحت می آیی پایین و همبازی ام میشوی

در خیالم 

دستم را گرفته ای

و با خود به باغی برده ای پر از درخت

وسط باغ 

زیر سایه درختی نشسته ام و عروسک هایم را کنارم چیده ام

و کنارم نشسته ای و داری با من خاله بازی میکنی

این است رویای هرشب من

همبازی ام میشوی دوباره؟

میشود یکبار دیگر دستانم را در دستان مهربانت بگذارم

و خم شوی

و بغلم کنی

و با خودت ببری ام؟

کی می آیی؟ 

کی می آیی که دلم برایت خیلی تنگ شده...



پی نوشت: من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است، نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می‌بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابل‌تر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.

دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام، اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است، از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم.

تک درختی که در مقابل تمام تندبادهای عالم قد علم کرده بود، دیگر نیست!

این باد بی قراری

وقتی که می وزد

دل های سر نهاده ی ما

بوی بهانه های قدیمی میگیرد

و زخم های کهنه ی ما باز

در انتظار حادثه ای تازه

خمیازه می کشند

انگار

بوی رفتن می اید!!!

(قیصر)

چترها را باید بست

تو این مدت هر دفعه که خواستم بیام اینجا و بنویسم، یه کاری مانع شد. امروز دم افطار دلم گرفته بود. صدای موذن که بلندشد، آسمون باهاش همراهی کرد، ابرها قطرات بارون رو به پیشوازش فرستادن و باد خبرش رو به اینور و اونور رسوند.
و من خوشحال از این غافلگیری، از بارون بهاری بعد از زمستونی که آسمون باهامون قهر بود، اونم تو این شب عزیز که شب رحمت و بارش نعمت خداست، تصمیم گرفتم بیام و به کلبه مون یه سری بزنم و پنجره هاش رو به روی شما باز کنم و جرعه ای سهراب مهمون تون کنم...

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
***
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم
(سهراب سپهری)

پی نوشت: حالا من یه چیزی گفتم:)) شما رو نمی‌دونم ولی من که چترو باز کردم و رفتم مراسم احیا. بارون رحمتش ما رو احاطه کرده بود:)) 

سفری دور به جایی نزدیک

عازم یک سفرم

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست

و امیدم به خداوندی اوست

و چه پیوسته مرا می خواند!!!

عازم یک سفرم…


پ.ن: رمضان تون مبارک:))

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از