منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

محبوب من! + پی نوشتی که خطاب به شماست

محبوب من! 

اینجا کلبه توست. 

چراغش از شعله عشقت نور می‌گیرد. 

و پنجره‌اش به هوای تو باز است...


اجاق اگر سرد و خاموش است، گرمی آغو‌شت را نچشیده. 

دل پرده ها اگر پوسیده، آه فراغ تو بر تار و پودشان دمیده. 

قطره‌ای که از چشمان سقف سرازیر است، شهادت می‌دهد که آنجا کاسه صبری لبریز شده. 


خبر داری رُزهای باغچه که تا همین چند وقت قبل از شور بازگشتن‌ات صورتشان گل انداخته بود، دیگر از نفس افتاده‌اند؟ 

داستان شمع را شنیده‌ای؟ که از غم دوری‌ات تا آخرین لحظه، تا آخرین قطره خون چکید و چشمش به در خشک شد اما نیامدی. 

یا صندلی چوبی‌ات که تا مدتها با هر بالا و پایین شدنی نام تو را زمزمه می‌کرد، اما حالا بی‌صدا گوشه‌ای خوابیده. 

اصلا همین پنجره را ببین، آنقدر تصویرت بر شیشه هایش نتابید تا بی‌دلیل شروع کردند به ترک خوردن. 

چه کسی باورش می‌شد

که بذر عشق بکاری و ما بمانیم و حسرت درو کنیم... 



محبوب من! 

اینجا خانه تو بود. 

این کلبه ویرانه، این دلِ از پا افتاده گهواره ای شد بر خاطراتت، که ذره ذره بزرگ شود و قد بکشد تا عاقبت روزی دور گردنش حلقه بزند و نفس‌اش را بگیرد.


محبوب بی‌رحم من! 

خون عاشقانت را گردن نمی‌گیری؟ باشد. 

اما بدان! 

عاقبت روزی آه‌شان گره می‌خورَد به زندگی‌ات و می‌شود خاری بر گلی، کلونی بر دری، میخی بر دیواری و چاهی بر راهی و دامنت را می‌گیرد...


پی‌نوشت: بیاید و با محبوبتون حرف بزنید. شما بودید چی می‌گفتید؟ چه جمله‌ای پیشنهاد می‌دید؟ 

قلم تونو بچرخونید رو کاغذ ببینم عشقش چی به سرتون آورده :))) 

درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم!

دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم

دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم


کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن

به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی مانم


کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید

درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم


رها بی شیله پیله روستایی سادهءساده

دوبیتی های "باباطاهرم" عریان عریانم


شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد

صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم_


چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم

 درآتش خانه ام می سوخت گفتم آه ... دیوانم


چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را

زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...


فراوان داغ‌دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها

حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم


شمال و درد "کوچک‌خان"، جنوب و زخم "دلواری"

به سینه داغدار کشتهء حمام کاشانم


سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد

منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم


من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم

پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"


گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان

که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم


سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را

منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"


شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد

از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم

که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم


(حمیدرضا برقعی) 


پ.ن: شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید، در پی معجزه ای راهی مشهد شده است... 

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از