منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

محبوب من! + پی نوشتی که خطاب به شماست

محبوب من! 

اینجا کلبه توست. 

چراغش از شعله عشقت نور می‌گیرد. 

و پنجره‌اش به هوای تو باز است...


اجاق اگر سرد و خاموش است، گرمی آغو‌شت را نچشیده. 

دل پرده ها اگر پوسیده، آه فراغ تو بر تار و پودشان دمیده. 

قطره‌ای که از چشمان سقف سرازیر است، شهادت می‌دهد که آنجا کاسه صبری لبریز شده. 


خبر داری رُزهای باغچه که تا همین چند وقت قبل از شور بازگشتن‌ات صورتشان گل انداخته بود، دیگر از نفس افتاده‌اند؟ 

داستان شمع را شنیده‌ای؟ که از غم دوری‌ات تا آخرین لحظه، تا آخرین قطره خون چکید و چشمش به در خشک شد اما نیامدی. 

یا صندلی چوبی‌ات که تا مدتها با هر بالا و پایین شدنی نام تو را زمزمه می‌کرد، اما حالا بی‌صدا گوشه‌ای خوابیده. 

اصلا همین پنجره را ببین، آنقدر تصویرت بر شیشه هایش نتابید تا بی‌دلیل شروع کردند به ترک خوردن. 

چه کسی باورش می‌شد

که بذر عشق بکاری و ما بمانیم و حسرت درو کنیم... 



محبوب من! 

اینجا خانه تو بود. 

این کلبه ویرانه، این دلِ از پا افتاده گهواره ای شد بر خاطراتت، که ذره ذره بزرگ شود و قد بکشد تا عاقبت روزی دور گردنش حلقه بزند و نفس‌اش را بگیرد.


محبوب بی‌رحم من! 

خون عاشقانت را گردن نمی‌گیری؟ باشد. 

اما بدان! 

عاقبت روزی آه‌شان گره می‌خورَد به زندگی‌ات و می‌شود خاری بر گلی، کلونی بر دری، میخی بر دیواری و چاهی بر راهی و دامنت را می‌گیرد...


پی‌نوشت: بیاید و با محبوبتون حرف بزنید. شما بودید چی می‌گفتید؟ چه جمله‌ای پیشنهاد می‌دید؟ 

قلم تونو بچرخونید رو کاغذ ببینم عشقش چی به سرتون آورده :))) 

مرا انداخت پشت گوش...

تا به حال تبعید شده اید؟ میدانید چه حسی دارد رانده شدن از جایی که به آن تعلق دارید؟ حسِ... چطور بگویم برایتان، مثلا دو دوستی که یار غار دوران دبیرستان بوده اند بریتان، الان و درست چندماه مانده به کنکور به یک باره با شما مثل غریبه ها رفتار کنند، حس تنهایی عمیقی که سراغتان می آید را میتوانید حس کنید؟ یا مثلا محبوبتان، پیام های عاشقانه ای که با عمق وجود نوشته اید برایش را ببیند و با بی تفاوتی از کنارش بگذرد و این اتفاق، اتفاقی نباشد و رفتارش نیز این موضوع را تایید کند. حس نفس تنگی، حس بی وزنی... انگار که زیر پایتان خالی شده و دارید سقوط می کنید.

برای دقایقی چشمانتان را ببندید و تصور کنید روزی رسیده که زمینِ وطن برایتان تنگ شده، دیگر جایی برای زندگی ندارید و نمیدانید چه کنید، کجا بروید و به چه کسی پناه ببرید. راه برگشتی نیست و زادگاهتان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش که چون فیلمی از جلوی چشمتان عبور میکند باید بگذارید و بگذرید، تا زمانی نامعلوم، به سوی مکانی نامشخص. حس غربت سر تا پای وجودتان را فرا میگیرد. و ناگهان صفحه تیره و تار میشود و گوشتان سوت میکشد و تمام...


پ.ن: این روزها بیشتر به مردمانی فکر میکنم که در تبعید ابدی اند، همسایه هایی که مهمان مان شده اند و ما میزبان خوبی برایشان نبودیم. آنها هم احتمالا حال مردمان سرزمین زیتون را بهتر حس میکنند. اما این کجا و آن کجا...


مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش

مگر عاشق کُشان دارند از این تبعید بالاتر...؟

لطفا با ماسک وارد شوید! اینجا شخصی خودش را قرنطینه کرده

از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...

انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند. 
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...

برای کفش هایت

مثل هر روز از خواب بیدارت میکنم. لبخند میزنی و سلامم میدهی مادرجان. دست و صورتت را میشویی و مقابلم مینشینی تا موهایت را ببافم و من در خیالم روز عروسی ات را تصور میکنم. وای که چقدر لباس عروس به تو می آید عزیزم، مثل ماه میشوی. هربار همینطور میشود، آخر صحبت هایت که میخواهی ببینی حرفهایت را شنیدم یا نه، به خودم می آیم و لو میروم. اصلا همین کارها را کرده ام که در و همسایه و فامیل همیشه سرزنشم میکنند که تو را بیش از حد لوس کرده ام. اما چه کنم؟ مادرم دیگر. مادر است و لذت بافتن موهای دخترکش. منتظر میشوم تا لباس مدرسه ات را بپوشی و قبل از رفتن بیایی برای خداحافظی. چقدر دلربا شده ای. با آن شال سفیدی که سرت کرده ای، شبیه فرشته ها شده ای. مثل همیشه بوسه ای روی گونه هایت مینشانم. اما ای کاش میتوانستم در آغوشم نگهت دارم، کاش وقتی خیره به قد و بالایت میشوم، زمان کمی کندتر از قبل بگذرد. چقدر بزرگ شده ای دختر، برای خودت خانومی شده ای ولی من هنوز باور ندارم. هنوز دخترک خوشگل شیرین زبان خودم هستی. آرام دستت را از دستم رها میکنی و به سمت در میروی و من رفتنت را نظاره گرم. و باید کل روز خودم را مشغول کنم تا دلم بهانه ات را نگیرد. تا وقت آمدنت برسد. تا باز بر قامت در ظاهر شوی و با لبخند دلربایت سلامم دهی و در آغوشت بگیرم و از اتفاقات مدرسه بپرسم و تو با آب و تاب مشغول تعریف کردن روزی که برایت گذشته شوی. امروز اما هرچه صبر کردم نیامدی. کجایی پس مادر؟ نصف جان شدم دیگر. 
جان مادر کجاستی؟

پی نوشت: برایم خیلی سخت است این لحظات را نوشتن. لحظات مواجه شدن یک مادر با پیکر بی جان همه عمرش. مواجه شدن با آینده تاریکش. وقتی که آرزو میکند همه اینها یک کابوس باشد و دخترکش با محبت از خواب بیدارش کند. اما، اما بدبختانه خواب نیست. وای که اگر مادر فرزند دوقلو باشی و خبر دهند که نزدیک مدرسه دخترانت انفجار تروریستی اتفاق افتاده... حال مادران افغانستانی این روزها اصلا خوب نیست. ببینید! 

پی نوشت دوم: نمیخواهم همیشه تلخ بنویسم و اوقات خوشتان را خراب کنم. اما خب درد قبلی هنوز تمام نشده بود که درد روی درد آمد. بعضی خبرها درد دارد، گزنده است. نمیتوان از کنارش به سادگی عبور کرد.
کفش افغانستان

جور دیگر باید دید

شاید شما هم تو خونه وقتی جلوی تلویزیون نشستین و منتظرین یه برنامه ای شروع بشه، وقتی که خواهر و برادر کوچیکتون مشغول کشتی گرفتن با کنترل و تغییر کانال هاست، وقتی که بابا منتظر شروع اخباره، یا بین دو نیمه بازی که داداش کنترلو به کسی نمیده تا یه دور دیگه لحظات حساس بازی رو ببینه، وقتی خانوادگی جمع شدین دور تلویزیون برای تماشای سریال ماه رمضون و داستان به جای حساسش میرسه، یه دفعه انگار زیرپاتون خالی میشه و میوفتین توی دنیای رویایی تبلیغات بازرگانی. از تبلیغ روغن گرفته تا پودر و مایع دستشویی و خمیردندان تا جوایز بانک، همه و همه آخرش یه اتفاق رو رقم میزنه: حسرت بزرگترا و بردن دل بچه ها که اصرار بی فایده شون برای رسیدن به خواسته شون بابای خونه رو شرمنده میکنه...

البته شاید اصلا این موضوع رو با خودتون حل کرده باشین که مثلا یه برند تولیدکننده روغن، چاره ای نداره جز اینکه برای تبلیغ کالاش، غذاهای لاکچری رو نشون بده یا یه برند پودر لباسشویی، یه زندگی نایس و بازی بچه ها تو حیات بزرگ خونه ی لاکچریشون و در نهایت کثیف شدن لباس بچه و لبخند مادر و شستن لباس. خب راه دیگه ای برای تبلیغ ندارن که...

اما چند روز قبل بود که یه فیلم به دستم رسید که تبلیغ یه برند پودر لباسشویی بود، توی یکی از کشورهای همسایه. اما فرقش با بقیه تبلیغایی که دیدم این بود که در کنار تبلیغ کالای خودش، داشت عشق و مهربونی رو هم تبلیغ میکرد به جای تبلیغ دارندگی و برازندگی! خیلی لذت بردم از دیدنش و خب دلم نیومد تا این لذتو با شما تقسیم نکنم...

ببینید!

 

 

 

پ.ن: راستش این پست رو میخواستم اول ماه رمضون بذارم. ولی ویدیوی پیوستش رو هرکاری کردم نتونستم تو بیان آپلود کنم و موند تا الان...

 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نمیخواهم دم عیدی اوقاتتان را تلخ کنم، اما بالاخره نمیتوان دردها را دید و نادیده گرفت، نمیتوان شنید و نشنیده گرفت، شاید نتوان درک کرد، اما ما انسانیم دیگر، میتوانیم که حس کنیم این درد را، میتوانیم همدردی کنیم، میتوانیم این همدردی را با هم تقسیم کنیم...

در این روزها که دیگر رمق های آخر سال 99 است، سعی کنیم برای دقایقی هم که شده درد خودمان را کناری بگذاریم و برای درد بقیه غصه بخوریم. برای درد کسانی که کسی را ندارند که برایشان غصه بخورد و فریاد و هق هق شان را بشنود و اشک های جاری بر روی گونه هایشان را پاک کند. بیایید کمی سینه هایمان را وسعت دهیم، آنقدر که بتواند درد عالم را در خود جای دهد، برای همه غصه بخوریم، همه. بیایید فراتر از خط های کج و معوجِ توپِ فوتبالی که کره زمین نامیده اند ش و آن خطها که به ما مرزهای جغرافیایی را دیکته میکند، برای کودکی غصه بخوریم که همین بیخ گوشمان، افغانی اش مینامند و مسخره اش میکنند، بازی اش نمیدهند و با او دوست نمیشوند و اینچنین طعم تلخ غربت را میچشد. یا پدری در کابلستان که با اضطراب به دخترش پیامک میدهد: جان پدر کجاستی! و آن طرف خط، دختر غرق در خون افتاده است. یا دختری اینطرف حصارها، با لباس پرستاری غرق در خونش و تیری شلیک شده از اسلحه تک تیراندازِ غاصبِ آنطرف حصار، که همانطور که او را کنار مجروحی که لحظاتی قبل قصد کمک به او را داشت می اندازد، لذت مادری کردن برای کودک نوزادش را نیز از او میگیرد. یا دختری جامانده از خانواده ای پرجمعیت در نزدیکی صنعا که حالا، از آن خانه کوچکی که به زور در آن روزگار میگذراندند خرابه ای مانده و از آن خانواده پرجمعیت فقط او و خواهرش که وقت بمباران خانه شان، در کوچه در حال بازی بودند. به او میگویند:بازمانده! درست مثل پسر بچه ای ذله از گرمای ظهر صعده، که یواشکی از اتوبوس مدرسه بیرون پرید تا در فاصله برگشتن راننده شان از بازار، آب میوه ای برای خودش و دوستش بخرد اما الان دیگر گرمای ظهر برایش مهم نیست و میپرد در قبر، تا پیکر سوخته تنها دوستش را در آغوش بگیرد. یا مادر کردی که وقتی به خانه شان ریختند و با ضرب لگد او را از دختر نوجوانش جدا کردند، نگاه هیز سرباز داعشی و لبخند هوسناکش را دید و هزاربار برای خودش و دخترش آرزوی مرگ کرد. دختری که حالا چند روزی میشود که فهمیده باردار است. آنها سه بازمانده هستند، بازمانده از مادرانشان که احتمالا قبل از کشته شدن، از غم دخترانشان دق کرده اند. بازمانده هایی که حالا در باران پاییزی کمپ دلگیر آواره ها، در چادر A157 زندگی که نمیشود گفت، دارند لحظه لحظه را میمیرند، در انتظار به دنیا آوردن یادگار آن روزهای وحشتناک. دخترانی که حالا یک خانواده شدند و دنیایشان همین چادرِ کوچکِ وسطِ کمپ است و از دنیا فقط همدیگر را دارند. یا کمی آنطرف تر، نوجوان هندویی که زیر این آسمان کبود، با نگاه بی رمقش منتظر است، منتظر. از پشت شیشه رستوران «ها» میکند، شاید قصدش این است که تن بی لباسش را که تنها پارچه کوچکی قسمتی از آن را فراگرفته گرم کند، یا اینکه میخواهد تصویرش را تار کند، تا از چشم غذاهای رنگ و وارنگ سفره های لاکچری دهلی دور بماند که اینقدر از خجالت آب نشوند و راحت تر بلعیده شوند، یا شاید این یک آه است از درونش، که غمی را نمایندگی میکند که ماه ها قبل، بعد از صبح روزی که شنید پدرش رفته و او را تنها در این دنیای بی رحم جاگذاشته است، به جا مانده بود. پدر کارگری که شب قبلش به دلیل قرنطینه شهر و ممنوعیت عبور و مرور، مجبور بود پس از ساعتها بیگاری، همراه دوستانش گرسنه و خسته، کیلومترها راه را پیاده از مسیر راه آهن طی کند تا به آلونک شان برسد و همراه با پسر کوچکش، از زیر سقف پلاستیکی دست سازشان در داراوی، به آسمان خیره شود و به فردایی فکر کند که ممکن است نه کاری باشد و نه نانی، اما نشد. چون در اواسط راه، او و دوستانش از شدت خستگی بیهوش شدند و روی ریل افتادند، و قطاری که در آن نزدیکی بود... شاید هم این آه، برای چند شب قبل بود. شبی که هرچه فکر کرد، یادش نیامد آخرین بار کی غذا خورده. شبی که آسمان هم با او سر ناسازگاری داشت. شبی سرد و سوزناک که مانده بود سوز غم درونش را دریابد یا سوز سرد هوای بیرون را. شبی که ای کاش خوابیده بود، ای کاش مثل بقیه هم‌حالانِ غیرهم‌سالِ اطرافش، همانجا مانده بود و سرش را روی کارتن دلنشینی میگذاشت که قرار بود آنها را ساعتی دیگر از این عالم نجات دهد. ولی رفت و کنج خرابه ای پناه گرفت و وقتی برگشت بازمانده ای بود که فرو افتادن افرادی در ماشین زباله دان شهرداری دهلی را میدید که مامور، علت مرگشان را تلف شدن براثر سرما در گوشه خیابان ذکر میکرد. یا پسر بچه سه ساله ای که همان حوالی، در خیابان های سرینگر در آغوش پدربزرگش، در همان کودکی دنیای وحشی بیرون را لمس کرده و در قاب چشمان تارش که از اشک لبریز بود، نظاره گر سربازانی بود که لحظاتی قبل پدربزرگش را از آغوش او گرفتند. اما او بازمانده ای است که هنوز آغوش پدربزرگ را رها نکرده. یا کمی اینطرف تر، دختری که از فرط فقر، دست به معامله ای نابرابر زده است. و گذرگاهی چهاربانده میان عربستان و بحرین، که پنجشنبه عصر که میشود، جای سوزن انداختن نیست، و مسافرین نانجیبی که سفر یک روزه خود را به قصد انجام همان معامله نابرابر با دخترانی نجیب آغاز کرده اند. یا کمی بالاتر، پسربچه ای سه چهار ساله که به دور از غم زمان، ترکه به دست در حال خاک بازی همراه دیگر دوستانش از مادرش دور شده و گم شده است. نمیداند کجاست، نمیداند خانواده اش اینجا چه میکنند، آنقدر بزرگ نشده که غم نبود پدر را حس کند، که بفهمد در آن اردوگاه کوچکی که تمام آوارگان روهینگیایی را در آن محصور کرده اند چادرشان کجاست، نمیتواند بفهمد دلیل فرارشان از میانمار به اینجا چه بوده. اصلا نمیفهمد فرار چیست. اما ظاهرا دارد کم کم گم شدن را با تمام وجودش حس میکند و احتمالا کمی دیگر، آوارگی و گرسنگی و تشنگی و سخی های دیگر، زود آبدیده اش میکند تا بزرگ شود، و آن وقت دیگر جواب سوالاتش را میفهمد، که ای کاش هرگز نمیفهمید و همچنان به بازی کودکانه اش ادامه میداد. کمی آنطرف تر، پدری است مجرم که تنها گناهش رنگ پوستش است، با اصابت دوازده گلوله به بدنش توسط پلیس هایی که احاطه اش کرده اند، به داخل ماشینش سقوط میکند، و فرزندانی که از پشت ماشین این صحنه را چاره ای جز تماشا ندارند. 

بس است دیگر. غمها که تمام شدنی نیست، اما توان و تحمل ما چرا.

میدانم که باید گریست، اما نه فقط برای زنان مسلمانی که جرمشان حجابشان است و در وسط خیابان حکمشان توسط جوانان نژادپرست صادر میشود و با اصابت ضربه های ممتد چاقویی به بدنشان مجازات میشوند، نه فقط برای زن باردار مسلمانی که مرد غریبه ای به او حمله ور شده و او و بچه را با هم میزند، بدون آنکه حتی دلیلش را بگوید و نه فقط برای مادر مسلمانی که در مقابل دیدگان فرزندان کوچکش، توسط مرد رهگذر لگدکوب میشود. نه فقط برای همه اینها باید گریست، بلکه امروز باید برای سارا هم گریست. دختری که بسیار فجیع تر از آن 117 زن و دختر بریتانیایی دیگری که امسال پس از تعرض به قتل رسیده اند، اعضای بدنش را تکه تکه شده، در اطراف خانه اش یافتند. او دقیقا قربانی چه چیز شده است؟

در این عالم که همه چیزش شده مادی گرایی و نفع پرستی و سرمایه و شهوت و قدرت و استعمار شهرها و استثمار قلب ها، و مسابقه ای ابدی برای بیشتر فرورفتن در این چاه ها، باید برای همه زنان و نه فقط زنان، که برای مردان و نه فقط مردان، که بیش از آنها باید برای کودکان، این طفل های معصوم و بی گناهی گریست که از بهشت کودکی شان به جهنمی که ما انسان ها برای خود درست کرده ایم پرتاب میشوند. برای بشریتی که قبلترها! فرزندان آدم و حوا بودند و اعضای یک پیکر، برای انسانیتی که زیر پای زورمندان و قدرتمندان و سرمایه داران عالم لگدکوب میشود باید خون گریست. و همچنین برای حس بی تفاوتی مان به این سقوط آزاد...


پ.ن. اول: امسال دومین سالی است که بدون او تحویلش میکنیم، که اگر او بود، در پس این همه آه، حسرت نبودنش نبود، تا برای محرومان و بی کسان پدری کند.

پ.ن. دوم: اواسط متن بودم که یادم آمد امشب شب ولادت حضرت علمدار است، به حق او که امید شبهای تیره از غربت و تار در پس پرده اشک دختران یتیم حسین در کنج خرابه بود، خدا نور امیدش را هرچه زودتر برساند که جز پناه بردن به آغوش همین دعا، پناهگاهی نداریم...


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

صورت مساله

مدتیه به این جمع بندی رسیدم چقد خوبه که برم تو خونه و در رو روی خودم ببندم و پامو از خونه بیرون نذارم. تازگی ها تحملم کم شده. دیگه نمیتونم مث سابق بی تفاوت تو خیابون راه برم. وقتی مادر جوونی که با بچه کوچیک تو بغلش گوشه پیاده رو تو سوز سرما دستفروشی میکنه رو میبینم، وقتی بچه های کوچیکی که تی به دست پشت چراغ قرمز وایستاده رو میبینم، وقتی دختر بچه ی گل فروش و پسربچه فال فروش سر خیابون رو میبینم، وقتی خانم سن دار با آبرویی رو که بیرون مغازه تو پیاده رو نشسته رو میبینم، وقتی مرد میانسال حاجی فیروزی که خودش رو برای چندغاز پول راننده ها به هر در و دیواری میزنه رو میبینم، وقتی....

لازمه بازم ادامه بدم؟

میدونی چیه دوست عزیز، اصلا میخوام صورت مساله رو پاک کنم. کاری کنم که اصلا نبینمشون. بهتر نیست؟

بهتر نیست به جای ساعتها غصه خوردن بی حاصل، خودمو را به ندیدن بزنم؟

از وقتی کرونا شروع شده اعتیاد من هم بیشتر شده. قبلا تو دانشگاه کلی جنب و جوش داشتیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم. حالا که کرونا زد و همه ما رو بیکار کرد، تصمیم گرفتم برای وقت تلف کردن و فکر نکردن به همه چیزهای اعصاب خردکن، با فیلم و سریال و رمان و شعر و نوشتن و... سر خودمو گرم کنم. طوری رگباری فیلم و رمان میخوندم تو این مدت که دارم رکورد میزنم.

هرچند الان بیشتر از خودم بدم میاد. اما چاره ای پیدا نمیکنم. نمیدونم چه کمکی میشه کرد.

میدونی چیه، من همچی بگی نگی یه خورده آرمان گرام. نمیتونم خودمو گول بزنم و با 5 تومن و 10 تومن اصا یه تراول اسکناس دادن سر و ته قضیه رو هم بیارم و یه جوری هم ژست بیام انگار مساله آسیب های اجتماعی رو حل کردم. میدونی چرا؟ چون مث روز روشنه که این پول تو زندگی این آدما هیچ اثری نداره. هیچ اثری.

خسته ام. از دنیای بی رحمی که برا خودمون درست کردیم خسته ام...

نمیدونم تجربه کردی یا نه، ولی بعضی وقتا دوست داری بخابی و دیگه بیدار نشی. اینقد اتفاق برای خرد شدن اعصاب آدم وجود داره که ترجیح میدی بخابی و بخابی...

 

پ.ن: بعید میدونم با این حس تا حالا مواجه نشده باشی. ممنون میشم برام از تصمیمت در مواجهه باهاش بگی.

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از