مثل هر روز از خواب بیدارت میکنم. لبخند میزنی و سلامم میدهی مادرجان. دست و صورتت را میشویی و مقابلم مینشینی تا موهایت را ببافم و من در خیالم روز عروسی ات را تصور میکنم. وای که چقدر لباس عروس به تو می آید عزیزم، مثل ماه میشوی. هربار همینطور میشود، آخر صحبت هایت که میخواهی ببینی حرفهایت را شنیدم یا نه، به خودم می آیم و لو میروم. اصلا همین کارها را کرده ام که در و همسایه و فامیل همیشه سرزنشم میکنند که تو را بیش از حد لوس کرده ام. اما چه کنم؟ مادرم دیگر. مادر است و لذت بافتن موهای دخترکش. منتظر میشوم تا لباس مدرسه ات را بپوشی و قبل از رفتن بیایی برای خداحافظی. چقدر دلربا شده ای. با آن شال سفیدی که سرت کرده ای، شبیه فرشته ها شده ای. مثل همیشه بوسه ای روی گونه هایت مینشانم. اما ای کاش میتوانستم در آغوشم نگهت دارم، کاش وقتی خیره به قد و بالایت میشوم، زمان کمی کندتر از قبل بگذرد. چقدر بزرگ شده ای دختر، برای خودت خانومی شده ای ولی من هنوز باور ندارم. هنوز دخترک خوشگل شیرین زبان خودم هستی. آرام دستت را از دستم رها میکنی و به سمت در میروی و من رفتنت را نظاره گرم. و باید کل روز خودم را مشغول کنم تا دلم بهانه ات را نگیرد. تا وقت آمدنت برسد. تا باز بر قامت در ظاهر شوی و با لبخند دلربایت سلامم دهی و در آغوشت بگیرم و از اتفاقات مدرسه بپرسم و تو با آب و تاب مشغول تعریف کردن روزی که برایت گذشته شوی. امروز اما هرچه صبر کردم نیامدی. کجایی پس مادر؟ نصف جان شدم دیگر.
جان مادر کجاستی؟
پی نوشت: برایم خیلی سخت است این لحظات را نوشتن. لحظات مواجه شدن یک مادر با پیکر بی جان همه عمرش. مواجه شدن با آینده تاریکش. وقتی که آرزو میکند همه اینها یک کابوس باشد و دخترکش با محبت از خواب بیدارش کند. اما، اما بدبختانه خواب نیست. وای که اگر مادر فرزند دوقلو باشی و خبر دهند که نزدیک مدرسه دخترانت انفجار تروریستی اتفاق افتاده... حال مادران افغانستانی این روزها اصلا خوب نیست. ببینید!
پی نوشت دوم: نمیخواهم همیشه تلخ بنویسم و اوقات خوشتان را خراب کنم. اما خب درد قبلی هنوز تمام نشده بود که درد روی درد آمد. بعضی خبرها درد دارد، گزنده است. نمیتوان از کنارش به سادگی عبور کرد.
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰
- ساعت : ۱۳:۰۴
- |
- نظرات ( ۵ )