منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

یا محوّل

چه دعایی کنم‌ت بهتر از آن
که خدا پنجره باز اتاقت باشد... 

سال نو مبارک:)))))
سالتون پرخیر و برکت

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نمیخواهم دم عیدی اوقاتتان را تلخ کنم، اما بالاخره نمیتوان دردها را دید و نادیده گرفت، نمیتوان شنید و نشنیده گرفت، شاید نتوان درک کرد، اما ما انسانیم دیگر، میتوانیم که حس کنیم این درد را، میتوانیم همدردی کنیم، میتوانیم این همدردی را با هم تقسیم کنیم...

در این روزها که دیگر رمق های آخر سال 99 است، سعی کنیم برای دقایقی هم که شده درد خودمان را کناری بگذاریم و برای درد بقیه غصه بخوریم. برای درد کسانی که کسی را ندارند که برایشان غصه بخورد و فریاد و هق هق شان را بشنود و اشک های جاری بر روی گونه هایشان را پاک کند. بیایید کمی سینه هایمان را وسعت دهیم، آنقدر که بتواند درد عالم را در خود جای دهد، برای همه غصه بخوریم، همه. بیایید فراتر از خط های کج و معوجِ توپِ فوتبالی که کره زمین نامیده اند ش و آن خطها که به ما مرزهای جغرافیایی را دیکته میکند، برای کودکی غصه بخوریم که همین بیخ گوشمان، افغانی اش مینامند و مسخره اش میکنند، بازی اش نمیدهند و با او دوست نمیشوند و اینچنین طعم تلخ غربت را میچشد. یا پدری در کابلستان که با اضطراب به دخترش پیامک میدهد: جان پدر کجاستی! و آن طرف خط، دختر غرق در خون افتاده است. یا دختری اینطرف حصارها، با لباس پرستاری غرق در خونش و تیری شلیک شده از اسلحه تک تیراندازِ غاصبِ آنطرف حصار، که همانطور که او را کنار مجروحی که لحظاتی قبل قصد کمک به او را داشت می اندازد، لذت مادری کردن برای کودک نوزادش را نیز از او میگیرد. یا دختری جامانده از خانواده ای پرجمعیت در نزدیکی صنعا که حالا، از آن خانه کوچکی که به زور در آن روزگار میگذراندند خرابه ای مانده و از آن خانواده پرجمعیت فقط او و خواهرش که وقت بمباران خانه شان، در کوچه در حال بازی بودند. به او میگویند:بازمانده! درست مثل پسر بچه ای ذله از گرمای ظهر صعده، که یواشکی از اتوبوس مدرسه بیرون پرید تا در فاصله برگشتن راننده شان از بازار، آب میوه ای برای خودش و دوستش بخرد اما الان دیگر گرمای ظهر برایش مهم نیست و میپرد در قبر، تا پیکر سوخته تنها دوستش را در آغوش بگیرد. یا مادر کردی که وقتی به خانه شان ریختند و با ضرب لگد او را از دختر نوجوانش جدا کردند، نگاه هیز سرباز داعشی و لبخند هوسناکش را دید و هزاربار برای خودش و دخترش آرزوی مرگ کرد. دختری که حالا چند روزی میشود که فهمیده باردار است. آنها سه بازمانده هستند، بازمانده از مادرانشان که احتمالا قبل از کشته شدن، از غم دخترانشان دق کرده اند. بازمانده هایی که حالا در باران پاییزی کمپ دلگیر آواره ها، در چادر A157 زندگی که نمیشود گفت، دارند لحظه لحظه را میمیرند، در انتظار به دنیا آوردن یادگار آن روزهای وحشتناک. دخترانی که حالا یک خانواده شدند و دنیایشان همین چادرِ کوچکِ وسطِ کمپ است و از دنیا فقط همدیگر را دارند. یا کمی آنطرف تر، نوجوان هندویی که زیر این آسمان کبود، با نگاه بی رمقش منتظر است، منتظر. از پشت شیشه رستوران «ها» میکند، شاید قصدش این است که تن بی لباسش را که تنها پارچه کوچکی قسمتی از آن را فراگرفته گرم کند، یا اینکه میخواهد تصویرش را تار کند، تا از چشم غذاهای رنگ و وارنگ سفره های لاکچری دهلی دور بماند که اینقدر از خجالت آب نشوند و راحت تر بلعیده شوند، یا شاید این یک آه است از درونش، که غمی را نمایندگی میکند که ماه ها قبل، بعد از صبح روزی که شنید پدرش رفته و او را تنها در این دنیای بی رحم جاگذاشته است، به جا مانده بود. پدر کارگری که شب قبلش به دلیل قرنطینه شهر و ممنوعیت عبور و مرور، مجبور بود پس از ساعتها بیگاری، همراه دوستانش گرسنه و خسته، کیلومترها راه را پیاده از مسیر راه آهن طی کند تا به آلونک شان برسد و همراه با پسر کوچکش، از زیر سقف پلاستیکی دست سازشان در داراوی، به آسمان خیره شود و به فردایی فکر کند که ممکن است نه کاری باشد و نه نانی، اما نشد. چون در اواسط راه، او و دوستانش از شدت خستگی بیهوش شدند و روی ریل افتادند، و قطاری که در آن نزدیکی بود... شاید هم این آه، برای چند شب قبل بود. شبی که هرچه فکر کرد، یادش نیامد آخرین بار کی غذا خورده. شبی که آسمان هم با او سر ناسازگاری داشت. شبی سرد و سوزناک که مانده بود سوز غم درونش را دریابد یا سوز سرد هوای بیرون را. شبی که ای کاش خوابیده بود، ای کاش مثل بقیه هم‌حالانِ غیرهم‌سالِ اطرافش، همانجا مانده بود و سرش را روی کارتن دلنشینی میگذاشت که قرار بود آنها را ساعتی دیگر از این عالم نجات دهد. ولی رفت و کنج خرابه ای پناه گرفت و وقتی برگشت بازمانده ای بود که فرو افتادن افرادی در ماشین زباله دان شهرداری دهلی را میدید که مامور، علت مرگشان را تلف شدن براثر سرما در گوشه خیابان ذکر میکرد. یا پسر بچه سه ساله ای که همان حوالی، در خیابان های سرینگر در آغوش پدربزرگش، در همان کودکی دنیای وحشی بیرون را لمس کرده و در قاب چشمان تارش که از اشک لبریز بود، نظاره گر سربازانی بود که لحظاتی قبل پدربزرگش را از آغوش او گرفتند. اما او بازمانده ای است که هنوز آغوش پدربزرگ را رها نکرده. یا کمی اینطرف تر، دختری که از فرط فقر، دست به معامله ای نابرابر زده است. و گذرگاهی چهاربانده میان عربستان و بحرین، که پنجشنبه عصر که میشود، جای سوزن انداختن نیست، و مسافرین نانجیبی که سفر یک روزه خود را به قصد انجام همان معامله نابرابر با دخترانی نجیب آغاز کرده اند. یا کمی بالاتر، پسربچه ای سه چهار ساله که به دور از غم زمان، ترکه به دست در حال خاک بازی همراه دیگر دوستانش از مادرش دور شده و گم شده است. نمیداند کجاست، نمیداند خانواده اش اینجا چه میکنند، آنقدر بزرگ نشده که غم نبود پدر را حس کند، که بفهمد در آن اردوگاه کوچکی که تمام آوارگان روهینگیایی را در آن محصور کرده اند چادرشان کجاست، نمیتواند بفهمد دلیل فرارشان از میانمار به اینجا چه بوده. اصلا نمیفهمد فرار چیست. اما ظاهرا دارد کم کم گم شدن را با تمام وجودش حس میکند و احتمالا کمی دیگر، آوارگی و گرسنگی و تشنگی و سخی های دیگر، زود آبدیده اش میکند تا بزرگ شود، و آن وقت دیگر جواب سوالاتش را میفهمد، که ای کاش هرگز نمیفهمید و همچنان به بازی کودکانه اش ادامه میداد. کمی آنطرف تر، پدری است مجرم که تنها گناهش رنگ پوستش است، با اصابت دوازده گلوله به بدنش توسط پلیس هایی که احاطه اش کرده اند، به داخل ماشینش سقوط میکند، و فرزندانی که از پشت ماشین این صحنه را چاره ای جز تماشا ندارند. 

بس است دیگر. غمها که تمام شدنی نیست، اما توان و تحمل ما چرا.

میدانم که باید گریست، اما نه فقط برای زنان مسلمانی که جرمشان حجابشان است و در وسط خیابان حکمشان توسط جوانان نژادپرست صادر میشود و با اصابت ضربه های ممتد چاقویی به بدنشان مجازات میشوند، نه فقط برای زن باردار مسلمانی که مرد غریبه ای به او حمله ور شده و او و بچه را با هم میزند، بدون آنکه حتی دلیلش را بگوید و نه فقط برای مادر مسلمانی که در مقابل دیدگان فرزندان کوچکش، توسط مرد رهگذر لگدکوب میشود. نه فقط برای همه اینها باید گریست، بلکه امروز باید برای سارا هم گریست. دختری که بسیار فجیع تر از آن 117 زن و دختر بریتانیایی دیگری که امسال پس از تعرض به قتل رسیده اند، اعضای بدنش را تکه تکه شده، در اطراف خانه اش یافتند. او دقیقا قربانی چه چیز شده است؟

در این عالم که همه چیزش شده مادی گرایی و نفع پرستی و سرمایه و شهوت و قدرت و استعمار شهرها و استثمار قلب ها، و مسابقه ای ابدی برای بیشتر فرورفتن در این چاه ها، باید برای همه زنان و نه فقط زنان، که برای مردان و نه فقط مردان، که بیش از آنها باید برای کودکان، این طفل های معصوم و بی گناهی گریست که از بهشت کودکی شان به جهنمی که ما انسان ها برای خود درست کرده ایم پرتاب میشوند. برای بشریتی که قبلترها! فرزندان آدم و حوا بودند و اعضای یک پیکر، برای انسانیتی که زیر پای زورمندان و قدرتمندان و سرمایه داران عالم لگدکوب میشود باید خون گریست. و همچنین برای حس بی تفاوتی مان به این سقوط آزاد...


پ.ن. اول: امسال دومین سالی است که بدون او تحویلش میکنیم، که اگر او بود، در پس این همه آه، حسرت نبودنش نبود، تا برای محرومان و بی کسان پدری کند.

پ.ن. دوم: اواسط متن بودم که یادم آمد امشب شب ولادت حضرت علمدار است، به حق او که امید شبهای تیره از غربت و تار در پس پرده اشک دختران یتیم حسین در کنج خرابه بود، خدا نور امیدش را هرچه زودتر برساند که جز پناه بردن به آغوش همین دعا، پناهگاهی نداریم...


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

بدون عنوان، به پی نوشت بنگرید.

کوچه


ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


پی نوشت: عنوانش رو خالی گذاشتم که هرجور خودتون می پسندین پُرش کنین...

سفر با سبزه ای جادویی به اونور آب:))

خانم سین دال تو آخرین پست شون (ببینید!) از لزوم کاشتن سبزه عید صحبت کردن و درباره کار بزرگی که برای بشریت کردن:)) توضیح دادن، که جامعه ای را که داشت غرق میشد در یک افسردگی عمیق، آنهم از جنس بی ذوقی اش نجات دادند و از شما مخاطب محترم خواسته اند که خوشحال باشید و بدون اینکه اندکی «خب که چی؟» به دلتان راه دهید، برای اینکه یکسال دیگر فرصت زندگی داریم، اینکه میتوانیم یکبار دیگر به تماشای شکوفه های درخت سیب بنشینیم و به ترک دیوار عشق بورزیم و خیلی اتفاقات خوب دیگر که احتمالا به قرینه معنوی حذف شده! جشن بگیریم...
و یک نشانه بسیار گویا برای این حس شادمانی و به استقبال این جشن رفتن چیست؟ احسنت به شما، سبزی کاشتن است.
در قسمت نظرات شعری نوشتم، شعری که بعد از ارسال، کاملتر هم شد و دلم نیامد اینجا برای شما و ثبت در جریده تاریخ! منتشرش نکنم.
پیشاپیش از حضرت سهراب بخاطر کاری که با شعر زیبایشان کردم عذرخواهم:))

عیدتون هم پیشاپیش مبارک باشه.

سبزه ای خواهم کاشت. خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب...
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه ی عشق، سبزه ای بّکارد.
دور باید شد، دور
مردمان غرق در افسردگی بی ذوقی...
هیچ آینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد...
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور
همچنان خواهم راند...

پشت دریاها شهری است
که در آن سبزه ها بسیارند.
مردمانی که دگر، «خب که چی؟» گفتن را، جرم می انگارند...
همه شهر قرنطیه ولی
خانه ها بوی طراوت دارد
و دل از حرص تهی. همه در فکر همند
هرکسی را کاری است، از برای کمکی بر دگری
قلب ها در تپش از بهر دگر همنوعان
آخر اینجا عید است...
کرونا هست ولی، پنجره ها رو به تجلی باز است
ترک دیوارها، موسیقی احساس تو را می شنوند :))
بام ها جای کبوترهایی است، به فواره عشق بشری می نگرند
مردم شهر به یک سبزه چنان می نکرند، که به یک شعله به یک خواب لطیف
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
سبزه ای باید کاشت...

پ.ن: انصافا لذت بردین از اینهمه ذوق بنده؟ نه انصافا... (متاسفانه مجددا حس خودشیفتگی نگارنده گل کرده. شما به دل نگیرین:)) )
پ.ن تر: نمیدونم چرا هیچ وقت تو انتخاب عنوان نوشته هام موفق نبودم :))

کُشتی با بلاگ وسط اسباب کشی

اسباب کشی


این اسباب کشی ما به بلاگ هم داستان داره ها، اما خدا رو شکر بالاخره تموم شد. جونم براتون بگه میخواستم مثل بچه های خوب، چندساعته وبلاگو آمده کنم. درست مثل روز... چی دارم میگم، روز اولش که الانه، پس میخوام به روزای اوجش برسونم. خب قدم اول چی بود؟ بلاگ ما نیاز به لباس داشت. خلعتی زیبنده ی حضرت والا، وبلاگِ همایونیِ حضرتِ جلال. این بود که بعد از کلی چرخ خوردن و با حالی خسته و دلی شکسته! دونه دونه مغازه های مختلف قالب دوزی رو می گشتم که یه قالبی اندازه این وبلاگ نقلی مون پیدا کنم. دیدم اینجوری که من با وسواس دارم میگردم، به قول معروف: جامه ای درخور «یافت می نشود!». با صوتی حزین و چشمی گریان و دلی منقطع شده ازاین عالم، باری تعالی را به حضرت وبلاگ قسم دادم. وقتی فرشته ها این حس اضطرار را در بنده مشاهده کردند، در درگاه احدیت شفاعتمان کردند، آنگاه این درهای رحمت الهی بود که باز شد و رحمت از همه جا برسر بنده و حضرت بلاگ می بارید. اتفاقا همینجا بود که این آقا عرفان ،قالب ساز کاردرست، در مسیر ما قرار گرفت. گفتمش دمت گرم که کار ما را راه می اندازی ای وی! حضرتش نیز پس از لَختی تامل، دست بر خورجین خود نمود، خورجینی فول امکانات و بسی بزرگ و با برکت، همزمان که دست بر خورجین نموده بود، ما را نظاره گر بود و درنهایت چشممان را به قالبی بس زیبا، پنت هاوس و اکازیون روشن نمود. بعد از تحویل گرفتن و انجام تست های اولیه، ملتفت شدیم که با بسیاری از بلاگی ها مجاوریم. آخر ای اهل بلاگ! شما را به خدا اگر میدانستید چرا از ما دریغ نمودید؟ مرام و معرفت کجا رفته است مومنین؟ خلاصه کلام کوتاه کنم و بیش از این آزارتان ندهم، (اینجاست که نگارنده از فرط خستگی، کانال را از شبکه 4 عوض میکند و میزند کانال 3) آها، هییییی. راحت شدم... آره داشتم میگفتم، این بود که خواستم یه خورده، فقط یه خورده تغییرات بدم تو قالب وبلاگ، مگه میذاشت این بلاگ لجباز ما، دیگه تا را دستم بیاد تا شب طول کشید. بعد فونت، اندازه فونت متن ها، کامنت ها، تیترها، (یعنی همون پنجره ها، پرده و لوستر این کلبه رویایی! رو) و از همه مهمتر، فهرست ها و منوهای حاشیه صفحه (آیفون تصویری و پلاک این کلبه محقرانه رو) درس راسی کردم، بعد یه دستی به سر زیرزمین و پشت بوم وبلاگ کشیدم و صفحه بندیا رو مرتب کردم (یعنی تابلوی هر طبقه رو درست کردم که از راه پله رفت و آمد میکنین و گم نشین یه وقت، آخه ما پولمون که به آسانسور نمی رسه، ولی همین که یه سقفی بالا سرمون باشه و نفسی بیاد و بره راضی ایم به رضای خودش. (نگارنده با بغض! ادامه می دهد) اصلا، اصلا همین کلبه دنج و با صفا که پنجره اش رو به جنگل باز میشه، با یه قاب عکس حضرت جلال ما را بس...

بله دیگه، همه جا رو گردگیری کردیم و جارو کشیدیم و فرش کردیم و آماده برای خدمت رسانی به شما زائران و مسافران محترم و محترمه. فقط خواهشا تجمع نکنین جلوی در کلبه که بهداشت میاد جمعمون میکنه. دونه دونه وارد بشید:) تعارفم نکنین، انگار خونه خودتونه، هرچند شاید باورش براتون سخت باشه که همچین کلبه قشنگی داشته باشین:))


راستی دو تا چیز رو هرکاری کردم درست نشد که نشد، حتما قسمت نبوده و گرنه تو توانایی های بنده که شکی نیست، یکی این بود که میخواستم برا پسند کردن مطالب، آیکون لایک رو اضافه کنم که داشتم ترکیبی با یه قالب دیگه میرفتم جلو که بهش فهمیدم سر کارم. دومی چی بود؟ اوممم، آو بله، باز داشت یادم میرفت، میخواستم یه دستی به سر صفحه کامنتا و حاشیه و بندی هاش بزنم که نشد، خلاصه ببخشید دیگه این کلبه ما حیاط درست و حسابی و با حصارِ شاخ گوزنی نداره. بالاخره در کلبه مون به جنگل باز میشه و چاره ای نیست، اگه یه وقت با ماشینتون اومدین و خواستین خرق عادت کنین و ما رو شرمنده کنین و یه کم بیشتر بمونین و زبونم لال یه کامنتی چیزی بذارین، احتمال پنچری به دلیل پارک در منطقه حفاظت شده وجود داره. اصلا همین چند وقت پیش بود که منو و حضرت بلاگ با صدای زوزه شغالا از خواب بیدار شدیم، اصلا چرا راه دور بریم، همین پسر همسایه بغلی، بچه اش رو تو منطقه ممنوعه و بدون غریق نجات فرستاد شنا و بیچاره بچه اش غرق شد. چی دارم میگم این وقت شبی.... 

و بله باید این نوید رو بدم که لالایی ما هم تموم شد و بعد از این کُشتی ای که یه نصف روز با جناب بلاگ داشتیم، آخرش هر دو خسته و کوفته یه گوشه افتادیم و آتش بس کردیم. الان هم که پاسی از شبه، بنده خیره به سایه های بلند درختان جنگل روبرو، گل در بر و می، ببخشید چای در کف و معشو... یعنی چیز... اصلا ولش کن، به ما بداهه گویی نیومده:)

القرض تحفه ای بود ناقابل به رسم ادب که با قلمم آتشی که نه، شعله ای بیفروزم تا گرمایی ولو اندک بر این سرا ببارد و شمعی که چراغ راهتان باشد و مایه دلگرمی صاحب این کلبه...


پ.ن: این ماشینه که تو عکسه و نمی دونم اسمش چیه، این چرا داره اینوری میاد؟ مگه نباید بره طرف مانیتور؟ آقا نیا... نیا بهت میگم... مگه من با شما نیستم؟! داستان داریما این وقت شبی...

من زنده ام...

من می‌خواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمرده‌ام -هنوز خفقان نگرفته‌ام- هنوز نگریخته‌ام. هر خری می‌تواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابنده‌ای نمی‌تواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کرده‌ام، کاری بکند یا دستوری بدهد...

فرصت دوباره

پست جدید خانم سین دال منو به فکر فرو برد. به این فکر میکنم که اگه فقط چند روز از عمرم باقی مونده باشه، تصمیم میگیرم که چطور بگذرونمش.

فکر کردن به مرگ یه بحثه و فکر کردن به اینکه یه زمان محدود برا زندگی داری یه بحث دیگه. اصلا بیاین اسمش رو بذاریم فرصت دوباره

این چند روز رو چطور بگذرونیم؟ این فرصت رو چطور خرج کنیم؟ چیکار کنیم سوخت نره و بعدا پشیمونی به بار نیاره برامون؟

چه کارایی انجام بدیم؟

چه کارایی انجام ندیم؟

اگه پست قبل رو خونده باشین، من هنوز تو صورت مساله قبلی موندم.

بذارید یه خورده بحث رو باز کنم. این دنیا یکسری مناسباتی داره و ما تو این دنیا هر کدوممون یکسری نقش هایی داریم. اون نقش ها به ما شخصیت میدن ئو به تناسب اون یه دیسیپلینی پیدا میکنیم. یعنی بخاطر اون شخصیتی که پیدا کردیم، سعی میکنیم یکسری کارهایی رو بکنیم و بعضی کارا رو هم نکنیم.

خب. این تا اینجا قبوله؟

حالا یه سوال. تا حالا براتون پیش اومده حس کنین انجام بعضی کارا خوبه ولی بخاطر همون شخصیت و دیسیپلین حس کنین نمیتونین انجامش بدین؟

یا برعکس. کارایی که میدونین مزخرفه ولی حس میکنین یه جورایی مجبورین انجامش بدین.

منم دقیقا تو مساله پست قبل حرفم همینه. حس میکنم یه کارایی رو باید انجام بدم. دوست دارم برم باهاشون بشینم و هم صحبت بشم. ببینم مشکل شون چیه. چیکار میتونم براشون بکنم. اما یه حس درونی هس که بهم میگه: زشته آخه. چطوری میخوای بری پیششون بشینی. تو اصلا کاری نمیتونی براشون بکنی. منو میترسونه و میگه: چه کاریه؟ اصلا صورت مساله رو پاک کن. بشین خونه. دیگه اینجوری حتی یادشون هم نمیوفتی... میگم: آخه چرا؟؟؟ میگه: همون که تو خط بالا گفتم. تو نمیدونی باید براشون چیکار کنی. اصلا تو کاری نمیتونی براشون انجام بدی. خود به خود هم چون آرمانگرایی و دوست داری مشکل شون رو واقعا حل کنی، یکسری از راه حل ها رو از همون اول قبول نداری. پس راهی نداری...

حالا به این دعواهای منو حس درونیم کاری نداشته باشین. بالاخره یه جوری با هم کنار میایم :دی

اما...

دوست دارم بهتون یه مژده بدم و اونم اینه که یه راه برای عبور از این مرحله وجود داره. ما انسان ها معمولا تو این شرایط نیاز به یه انرژی فعال سازی داریم. این انرژی میتونه هرچیزی باشه. یه دوست خوب که ما رو همراه کنه. یه انگیزه بالا. یا حتی یه اتفاق بد، خلاصه چیزی که وضع موجودمون رو به هم بریزه و مجبورمون کنه به تغییر. حالا دیگه میتونیم با قدرت بیشتری به انجام اون کار فکر کنیم.

یکی از اون انرژی فعالسازی ها، فکر کردن به مرگه. هرچند یه کمی تلخه، اما میتونه پیچ و مهره های مغز رو باز کنه و اون رو به انجام این تصمیمای سخت ولی درستی که تا به حال جرئت انجامش رو نداشت وادار کنه.

برا همین منم دارم فکر میکنم اون چند روز رو چطور بگذرونم...

صورت مساله

مدتیه به این جمع بندی رسیدم چقد خوبه که برم تو خونه و در رو روی خودم ببندم و پامو از خونه بیرون نذارم. تازگی ها تحملم کم شده. دیگه نمیتونم مث سابق بی تفاوت تو خیابون راه برم. وقتی مادر جوونی که با بچه کوچیک تو بغلش گوشه پیاده رو تو سوز سرما دستفروشی میکنه رو میبینم، وقتی بچه های کوچیکی که تی به دست پشت چراغ قرمز وایستاده رو میبینم، وقتی دختر بچه ی گل فروش و پسربچه فال فروش سر خیابون رو میبینم، وقتی خانم سن دار با آبرویی رو که بیرون مغازه تو پیاده رو نشسته رو میبینم، وقتی مرد میانسال حاجی فیروزی که خودش رو برای چندغاز پول راننده ها به هر در و دیواری میزنه رو میبینم، وقتی....

لازمه بازم ادامه بدم؟

میدونی چیه دوست عزیز، اصلا میخوام صورت مساله رو پاک کنم. کاری کنم که اصلا نبینمشون. بهتر نیست؟

بهتر نیست به جای ساعتها غصه خوردن بی حاصل، خودمو را به ندیدن بزنم؟

از وقتی کرونا شروع شده اعتیاد من هم بیشتر شده. قبلا تو دانشگاه کلی جنب و جوش داشتیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم. حالا که کرونا زد و همه ما رو بیکار کرد، تصمیم گرفتم برای وقت تلف کردن و فکر نکردن به همه چیزهای اعصاب خردکن، با فیلم و سریال و رمان و شعر و نوشتن و... سر خودمو گرم کنم. طوری رگباری فیلم و رمان میخوندم تو این مدت که دارم رکورد میزنم.

هرچند الان بیشتر از خودم بدم میاد. اما چاره ای پیدا نمیکنم. نمیدونم چه کمکی میشه کرد.

میدونی چیه، من همچی بگی نگی یه خورده آرمان گرام. نمیتونم خودمو گول بزنم و با 5 تومن و 10 تومن اصا یه تراول اسکناس دادن سر و ته قضیه رو هم بیارم و یه جوری هم ژست بیام انگار مساله آسیب های اجتماعی رو حل کردم. میدونی چرا؟ چون مث روز روشنه که این پول تو زندگی این آدما هیچ اثری نداره. هیچ اثری.

خسته ام. از دنیای بی رحمی که برا خودمون درست کردیم خسته ام...

نمیدونم تجربه کردی یا نه، ولی بعضی وقتا دوست داری بخابی و دیگه بیدار نشی. اینقد اتفاق برای خرد شدن اعصاب آدم وجود داره که ترجیح میدی بخابی و بخابی...

 

پ.ن: بعید میدونم با این حس تا حالا مواجه نشده باشی. ممنون میشم برام از تصمیمت در مواجهه باهاش بگی.

زیارت نامه

امام رضا

بعد از تقریبا یکسال و دو ماه دوباره قسمت شد و آمده ایم پابوس علی بن موسی

بار قبل که با رفقا آمده بودیم زیارت، روز آخر، همان صبح جمعه کذایی بود که وسط رواق امام از بلندگوها شنیدیم که سردار رفت...

محل اسکانمان شده بود ماتم کده و هرکس خبر را می شنید، بی اختیار میزد زیر گریه

بار قبل با داغ سردار از حضرت خداحافظی کردیم و برگشتیم...

و کرونایی که آمد و همه چیز را به هم ریخت و بی توفیقی ما را دوچندان کرد...

اما این روزها که اینجا هستم، دردم چیز دیگری است...

بازار اوضاع خوبی ندارد. مرغ، روغن و... و قاعدتا هرچه ضعیف تر باشی بیشتر زیرپا له میشوی...

خدایا خودت روزی این مردم را برسان به حق امام رضا.

امیدمان به علی بن موسی است. به قلب رئوفش و دست کرمش که از پدر به ارث برده. که پابرهنه های حضرت کسی را جز خودش ندارند...

آقاجان! اگر این مسئولین به امضای کری و تلفن مکرون و پیام مرکل و لبخند بایدن امید بسته اند، خودت به تلافی همه این مظلومان جوری بزن پس کله شان که بلندشدنی پس آن نباشد.


پ.ن: عکسی که بیشتر شبیه خاطره است برایمان. با اینکه صحن ها بازشده، اما دیگر تا مدتها لذت زیارت ضریح را نداریم...

منورالذهن کیست؟

برای آشنایی بیشر باید خدمتتون عرض کنم که شما با یک عدد منورالذهن طرفید که پا تو کفش مرحوم جلال کرده :)


یه دانشجوی ساده

کمی خجالتی

کمی بیش از حد درونگرا

و به مقدار لازم احساسی

عاری از هرگونه اعتقاد به نظم در زندگی

ساعت خواب وی حاکی از وجود یک اختلاف زمانی 12 ساعته بین او و اطرافیانش است. (مبتلا به مریضی خود در قطب جنوب پنداری)

عدم التزام عملی به سر وقت اومدن سر قرار :D

نگاه وی نسبت به درس شبیه اونهاییه که صرفا نرم افزارهای پیشفرض ویندوز رو استفاده میکنن، با این استدلال که اگه لازم می‌بود، خود ویندوز بقیه نرم افزارها رو هم برامون نصب میکرد:))


به قول شاعر: 

اهل دانشگاهم
جانمازم نمره
پیشه‌ام مشروطی


به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از