منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نمیخواهم دم عیدی اوقاتتان را تلخ کنم، اما بالاخره نمیتوان دردها را دید و نادیده گرفت، نمیتوان شنید و نشنیده گرفت، شاید نتوان درک کرد، اما ما انسانیم دیگر، میتوانیم که حس کنیم این درد را، میتوانیم همدردی کنیم، میتوانیم این همدردی را با هم تقسیم کنیم...

در این روزها که دیگر رمق های آخر سال 99 است، سعی کنیم برای دقایقی هم که شده درد خودمان را کناری بگذاریم و برای درد بقیه غصه بخوریم. برای درد کسانی که کسی را ندارند که برایشان غصه بخورد و فریاد و هق هق شان را بشنود و اشک های جاری بر روی گونه هایشان را پاک کند. بیایید کمی سینه هایمان را وسعت دهیم، آنقدر که بتواند درد عالم را در خود جای دهد، برای همه غصه بخوریم، همه. بیایید فراتر از خط های کج و معوجِ توپِ فوتبالی که کره زمین نامیده اند ش و آن خطها که به ما مرزهای جغرافیایی را دیکته میکند، برای کودکی غصه بخوریم که همین بیخ گوشمان، افغانی اش مینامند و مسخره اش میکنند، بازی اش نمیدهند و با او دوست نمیشوند و اینچنین طعم تلخ غربت را میچشد. یا پدری در کابلستان که با اضطراب به دخترش پیامک میدهد: جان پدر کجاستی! و آن طرف خط، دختر غرق در خون افتاده است. یا دختری اینطرف حصارها، با لباس پرستاری غرق در خونش و تیری شلیک شده از اسلحه تک تیراندازِ غاصبِ آنطرف حصار، که همانطور که او را کنار مجروحی که لحظاتی قبل قصد کمک به او را داشت می اندازد، لذت مادری کردن برای کودک نوزادش را نیز از او میگیرد. یا دختری جامانده از خانواده ای پرجمعیت در نزدیکی صنعا که حالا، از آن خانه کوچکی که به زور در آن روزگار میگذراندند خرابه ای مانده و از آن خانواده پرجمعیت فقط او و خواهرش که وقت بمباران خانه شان، در کوچه در حال بازی بودند. به او میگویند:بازمانده! درست مثل پسر بچه ای ذله از گرمای ظهر صعده، که یواشکی از اتوبوس مدرسه بیرون پرید تا در فاصله برگشتن راننده شان از بازار، آب میوه ای برای خودش و دوستش بخرد اما الان دیگر گرمای ظهر برایش مهم نیست و میپرد در قبر، تا پیکر سوخته تنها دوستش را در آغوش بگیرد. یا مادر کردی که وقتی به خانه شان ریختند و با ضرب لگد او را از دختر نوجوانش جدا کردند، نگاه هیز سرباز داعشی و لبخند هوسناکش را دید و هزاربار برای خودش و دخترش آرزوی مرگ کرد. دختری که حالا چند روزی میشود که فهمیده باردار است. آنها سه بازمانده هستند، بازمانده از مادرانشان که احتمالا قبل از کشته شدن، از غم دخترانشان دق کرده اند. بازمانده هایی که حالا در باران پاییزی کمپ دلگیر آواره ها، در چادر A157 زندگی که نمیشود گفت، دارند لحظه لحظه را میمیرند، در انتظار به دنیا آوردن یادگار آن روزهای وحشتناک. دخترانی که حالا یک خانواده شدند و دنیایشان همین چادرِ کوچکِ وسطِ کمپ است و از دنیا فقط همدیگر را دارند. یا کمی آنطرف تر، نوجوان هندویی که زیر این آسمان کبود، با نگاه بی رمقش منتظر است، منتظر. از پشت شیشه رستوران «ها» میکند، شاید قصدش این است که تن بی لباسش را که تنها پارچه کوچکی قسمتی از آن را فراگرفته گرم کند، یا اینکه میخواهد تصویرش را تار کند، تا از چشم غذاهای رنگ و وارنگ سفره های لاکچری دهلی دور بماند که اینقدر از خجالت آب نشوند و راحت تر بلعیده شوند، یا شاید این یک آه است از درونش، که غمی را نمایندگی میکند که ماه ها قبل، بعد از صبح روزی که شنید پدرش رفته و او را تنها در این دنیای بی رحم جاگذاشته است، به جا مانده بود. پدر کارگری که شب قبلش به دلیل قرنطینه شهر و ممنوعیت عبور و مرور، مجبور بود پس از ساعتها بیگاری، همراه دوستانش گرسنه و خسته، کیلومترها راه را پیاده از مسیر راه آهن طی کند تا به آلونک شان برسد و همراه با پسر کوچکش، از زیر سقف پلاستیکی دست سازشان در داراوی، به آسمان خیره شود و به فردایی فکر کند که ممکن است نه کاری باشد و نه نانی، اما نشد. چون در اواسط راه، او و دوستانش از شدت خستگی بیهوش شدند و روی ریل افتادند، و قطاری که در آن نزدیکی بود... شاید هم این آه، برای چند شب قبل بود. شبی که هرچه فکر کرد، یادش نیامد آخرین بار کی غذا خورده. شبی که آسمان هم با او سر ناسازگاری داشت. شبی سرد و سوزناک که مانده بود سوز غم درونش را دریابد یا سوز سرد هوای بیرون را. شبی که ای کاش خوابیده بود، ای کاش مثل بقیه هم‌حالانِ غیرهم‌سالِ اطرافش، همانجا مانده بود و سرش را روی کارتن دلنشینی میگذاشت که قرار بود آنها را ساعتی دیگر از این عالم نجات دهد. ولی رفت و کنج خرابه ای پناه گرفت و وقتی برگشت بازمانده ای بود که فرو افتادن افرادی در ماشین زباله دان شهرداری دهلی را میدید که مامور، علت مرگشان را تلف شدن براثر سرما در گوشه خیابان ذکر میکرد. یا پسر بچه سه ساله ای که همان حوالی، در خیابان های سرینگر در آغوش پدربزرگش، در همان کودکی دنیای وحشی بیرون را لمس کرده و در قاب چشمان تارش که از اشک لبریز بود، نظاره گر سربازانی بود که لحظاتی قبل پدربزرگش را از آغوش او گرفتند. اما او بازمانده ای است که هنوز آغوش پدربزرگ را رها نکرده. یا کمی اینطرف تر، دختری که از فرط فقر، دست به معامله ای نابرابر زده است. و گذرگاهی چهاربانده میان عربستان و بحرین، که پنجشنبه عصر که میشود، جای سوزن انداختن نیست، و مسافرین نانجیبی که سفر یک روزه خود را به قصد انجام همان معامله نابرابر با دخترانی نجیب آغاز کرده اند. یا کمی بالاتر، پسربچه ای سه چهار ساله که به دور از غم زمان، ترکه به دست در حال خاک بازی همراه دیگر دوستانش از مادرش دور شده و گم شده است. نمیداند کجاست، نمیداند خانواده اش اینجا چه میکنند، آنقدر بزرگ نشده که غم نبود پدر را حس کند، که بفهمد در آن اردوگاه کوچکی که تمام آوارگان روهینگیایی را در آن محصور کرده اند چادرشان کجاست، نمیتواند بفهمد دلیل فرارشان از میانمار به اینجا چه بوده. اصلا نمیفهمد فرار چیست. اما ظاهرا دارد کم کم گم شدن را با تمام وجودش حس میکند و احتمالا کمی دیگر، آوارگی و گرسنگی و تشنگی و سخی های دیگر، زود آبدیده اش میکند تا بزرگ شود، و آن وقت دیگر جواب سوالاتش را میفهمد، که ای کاش هرگز نمیفهمید و همچنان به بازی کودکانه اش ادامه میداد. کمی آنطرف تر، پدری است مجرم که تنها گناهش رنگ پوستش است، با اصابت دوازده گلوله به بدنش توسط پلیس هایی که احاطه اش کرده اند، به داخل ماشینش سقوط میکند، و فرزندانی که از پشت ماشین این صحنه را چاره ای جز تماشا ندارند. 

بس است دیگر. غمها که تمام شدنی نیست، اما توان و تحمل ما چرا.

میدانم که باید گریست، اما نه فقط برای زنان مسلمانی که جرمشان حجابشان است و در وسط خیابان حکمشان توسط جوانان نژادپرست صادر میشود و با اصابت ضربه های ممتد چاقویی به بدنشان مجازات میشوند، نه فقط برای زن باردار مسلمانی که مرد غریبه ای به او حمله ور شده و او و بچه را با هم میزند، بدون آنکه حتی دلیلش را بگوید و نه فقط برای مادر مسلمانی که در مقابل دیدگان فرزندان کوچکش، توسط مرد رهگذر لگدکوب میشود. نه فقط برای همه اینها باید گریست، بلکه امروز باید برای سارا هم گریست. دختری که بسیار فجیع تر از آن 117 زن و دختر بریتانیایی دیگری که امسال پس از تعرض به قتل رسیده اند، اعضای بدنش را تکه تکه شده، در اطراف خانه اش یافتند. او دقیقا قربانی چه چیز شده است؟

در این عالم که همه چیزش شده مادی گرایی و نفع پرستی و سرمایه و شهوت و قدرت و استعمار شهرها و استثمار قلب ها، و مسابقه ای ابدی برای بیشتر فرورفتن در این چاه ها، باید برای همه زنان و نه فقط زنان، که برای مردان و نه فقط مردان، که بیش از آنها باید برای کودکان، این طفل های معصوم و بی گناهی گریست که از بهشت کودکی شان به جهنمی که ما انسان ها برای خود درست کرده ایم پرتاب میشوند. برای بشریتی که قبلترها! فرزندان آدم و حوا بودند و اعضای یک پیکر، برای انسانیتی که زیر پای زورمندان و قدرتمندان و سرمایه داران عالم لگدکوب میشود باید خون گریست. و همچنین برای حس بی تفاوتی مان به این سقوط آزاد...


پ.ن. اول: امسال دومین سالی است که بدون او تحویلش میکنیم، که اگر او بود، در پس این همه آه، حسرت نبودنش نبود، تا برای محرومان و بی کسان پدری کند.

پ.ن. دوم: اواسط متن بودم که یادم آمد امشب شب ولادت حضرت علمدار است، به حق او که امید شبهای تیره از غربت و تار در پس پرده اشک دختران یتیم حسین در کنج خرابه بود، خدا نور امیدش را هرچه زودتر برساند که جز پناه بردن به آغوش همین دعا، پناهگاهی نداریم...


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از