منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

شعر ناب بود!

شریعتی می‌گوید:

خودم دیدم بازار برده‌فروشی در آفریقا نیست، بلکه در کمبریج و هاروارد و سوربون است؛ آنهم نه عمله و کنیز بلکه بزرگترین نبوغهای بشری. سرمایه‌دارها می‌آیند جلوی کلاس، شاگرد اولها را می‌گیرند و حراج می‌کنند. این می‌گوید من ١٠ هزاردلار می‌دهم؛ آن می‌گوید ما ۱۵هزار دلار می‌دهیم، یک اتومبیل هم می‌دهیم؛ یکی دیگر می‌گوید راننده هم می‌دهیم؛ یکی دیگر می‌گوید یک سکرتر هم می‌دهیم و بالاخره آن کسی که پول بیشتری می‌دهد به مزایده، این آقای نابغه را برمی‌دارد به کارخانه‌اش می‌برد و می‌گوید همینجا بایست و هر چه به تو گفتم بساز! و او هم می‌گوید: چشم! 

پس فرق برده‌ی جدید و برده‌ی قدیم این است که برده‌ی قدیم اربابش را انتخاب نمی‌کرد ولی برده جدید خودش اربابش را انتخاب می‌کند، و اگر علم به فروش سرمایه‌داری نرود فقط به درد سخنرانی می‌خورد.

این قرن، قرن ازدواج علم و پول است؛ این دو همیشه در تاریخ ضد هم بودند، حالا ازدواج کرده‌اند و فرزند نامشروع آنها ماشین است... (نیازهای انسان امروز، ص٩)

چمران خودش تعریف می‌کند:

من در آمریکا زندگی خوشی داشتم، از همه امکانات برخوردار بودم. ولی همه لذات را سه طلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم، تا در میان محرومین و مستضعفین زندگی کنم، با فقر و محرومیت آنها آغشته شوم، قلب خود را برای دردها و غم های این دل شکستگان باز کنم.

می‌خواستم که در این دنیا، با سرمایه داران و ستمگران محشور نباشم، در جو آنها نفس نکشم، از تمتعات حیات آنها محفوظ نشوم و علم و دانش خود را در قبال پول و لذات زندگی خوش به آنها نفروشم...


چمران، جلوی این هژمونی ایستاد،

و شد استثناء

بلکه مسیری باز کرد به سوی آسمان،

و در عصری که آزادی درّ نایاب است، او راهی نشان داد برای آزادگی به انسان امروز...


پی نوشت: قیصر چقدر زیبا او را توصیف کرده:

پر ز جوشش و سرود
مثل رود بود
پاک و بی ریا
مثل بوریای مسجدی
در میان راه
ساده و صمیمی و نجیب
مثل کلبه ای غریب
در کنار روستا
سبز و سربلند و خوب
مثل جنگل شمال
مثل نخلی از جنوب
گرم و مهربان
مثل آفتاب بود
جاری و زلال و صاف
مثل آب بود
رودی از ترانه و حماسه بود
ساده و خلاصه بود
شعر ناب بود
تازه بود و مختصر
مثل یک خبر
مثل یک خیال
مثل خواب بود
مثل یک جوانه در بهار
سر زد و دمید
مثل یک پرنده در غبار
پر زد و پرید...

آنچه دیدید انقلاب نبود، یک جنگ طبقاتی تمام عیار بود!

خیلی با خودم کلنجار رفتم برای نوشتن این پست یا ننوشتنش. اما حس کردم آن مردی که با نامش اینجا برای خودم اسم و رسمی به هم زده ام از دستم ناراضی است، مطمئنم اگر جلال بود الان وسط میدان بود تا از مردم و مظلومیت شان بگوید. آن قلمی که غرب زدگی را به چالش کشید و در مقابل روشنفکری قد علم کرد و عمرش را پای اعتقادش به مردم گذاشت، قطعا سرکش تر از این بود که در مقابل های و هوی مجازی مشتی روشنفکرنما قافیه را ببازد. 

خلاصه بگویم: بیش از دو ماه است که جامعه ما با یک جنگ نابرابر طرف است. جنگی که کف خیابان را از دست مردم عادی گرفت.

روزی کف خیابان، در دست کارگر بود و معلم و پرستار و راننده اتوبوس، برای درد معیشت شان، برای زندگی، برای زنده ماندن.

اما دو ماه است که مساله کف خیابان شده قرتی بازی یک مشت بچه پولدار شکم سیر که به همه خوشی هایشان رسیده اند، حالا اما شعار آزادی میدهند و ایران آزاد میخواهند تا همین خوشی های یواشکی شان را فرو کنند در چشم مردمِ عادی. 

دو ماه است همه کشور درگیر معرکه گیری این شکم سیر ها شده، و مهمترین بازنده این معرکه فقرا اند، قشر مستضعف اند، اکثریت جامعه اند که اصلا با این پولدارها درد مشترکی ندارند. مگر با این وحشی بازی ها تا مدتها میشود یک راهپیمایی اعتراضی گذاشت برای حقوق معلم و قراردادهای بی رحمانه کارفرما علیه کارگر و تبعیض برعلیه جوان سرباز؟ کف خیابان را ببینید که ناز شست شان حجاب را هم آزاد کردند و این یعنی آن بچه پولدار امتیازش را از حاکمیت گرفت اما تا مدتها راه اعتراض آن سرپرست خانوار برای حداقل درآمدش را بست.

و این یعنی خودِ خودِ دیکتاتوری اقلیت!

مصداق عینی میخواهید؟

کاسبی که سگ دو میزند تا اجاره مغازه و خانه اش را بدهد، از طرف دختر و پسری شکم سیر تهدید میشود و خودش یا مغازه اش آسیب میبیند، تاکسی آتش میزنند و راننده اش را قمه، حتی به رفتگر کف خیابان هم رحم نمیکنند، یا راننده قطارِ باری که کوکتل مولوتف میخورد و میسوزد و به بدترین حالت ممکن جان میدهد و...

یک لحظه به این فکر کرده اید که جرم اینها چیست که بدون دادگاه اینگونه اعدام انقلابی میشوند؟ 

ما اینجا وسط یک تعارض منافع طبقاتی گیر افتادیم، زیست آن بچه پولدار هیچ ارزش افزوده ای برای جامعه ندارد، چارتا کافه و رستوران و مزون شمال و غرب تهران چه دردی از مردم عادی دوا میکند که مثلا اعتصابشان حیات جامعه را مختل کند؟ اما آن آدم عادی که اتفاقا عرق جبین اش چرخ جامعه را به حرکت در می آورد میشود مانع، حالا خود اوست که جلوی امتیازگیری بچه مزلف ها را گرفته و باید کنار برود. 

پ.ن١: قتل میدانید یعنی چه؟ یعنی آن بانوی باردار کرمانشاهی که همان مدعیان زن کف خیابان راهش را سد میکنند و فرزندان دوقلویش سقط میشوند، سوزاندن رویای این مادر جوان گردن کیست؟ یا آن زن جوان باردار قمی که نارنجک دستی معترضان جان خودش و فرزندش را گرفت. از این خبرها چیزی شنیده اید؟ میدانید چرا اینها دیده نشدند؟ شما جای کارگردان این نمایش مسخره مجازی بودید، لنز دوربین را کدام سو میچرخاندید؟ لب گرفتن آن دختر و پسر یا صحنه آغوش رایگان آن دختر زیباتر و رمانتیک تر و الهام بخش تر است یا این صحنه های تراژیک و غم انگیز که پشت صحنه در جریان است؟

روح الله عجمیان را میشناسید؟ حمید پور نوروز را چطور؟ دو تا از بسیجی هایی که کارگر روزمزد بودند. این دو جوان، دو درصد از خون هایی که این بچه خوشگل های پولدار به ناحق ریختند هم نمیشوند. مگر جرمشان چه بود که کف خیابان تکه تکه شدند؟ مگر مادر و همسر و فرزند نداشتند؟

بوق این ماشین ها نگذاشت صدای دخترکان کوچک شان شنیده شود.

چهره همسران جوان شان نُقل محافل نشده بود که کسی برای جوانی و زیبایی شان دل بسوزاند.

و خودشان نه خوشگل بودند و نه پولدار، فالوور هم که نداشتند، دوتا کارگر ضعیف بودند که جانشان برای کسی ارزش نداشت.

از این جمله ده بار بنویسید: اینجا یک روز عادی در دنیای سرمایه داری است: تعدادی کارگر زیر چکمه های چندهزار دلاری مُشتی بچه پولدار له شدند، به وحشیانه ترین حالت ممکن!

پ.ن٢: میدانید چیست؟ من این روزها حتی برای آن نوجوان و جوان کف خیابان هم دلم میسوزد. نه همه شان، برای آن جوان و نوجوان طبقه متوسطی که آن بچه پولدارها رویایش را دزدیده اند و هویتش را مصادره کرده اند، و ذهنش در تسخیر آن وطن فروش بی شرفی است که آن طرف دنیا نشسته و دلار پارو میکند و توییت میزند تا اینها را جو گیر کند. چه کسی اینجا هزینه میدهد؟ قربانی کیست؟ اگر این جوان دستگیر و مجازات شود، آن بی شرف آنور آبی برای او چه میکند؟ یک توییت دیگر و دلارهای بیشتر...

گفتم که: این یک مبارزه نابرابر است!

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

دوستی می‌گفت وقتی مدتها ننویسی، هم نوشتن برایت سخت می‌شود و هم توقعت بالا می‌رود، انگار که همه اهالی بیان، منتظر کام بک تو باشند، آنهم با یک پست محشر:) ولی زهی خیال باطل. وقتی بعد از نوشتن و مچاله کردن های متعدد، بالاخره قلم به دست بگیری و شروع کنی، عمق فاجعه را خوب می‌فهمی. می‌فهمی که حالا دیگر تو همان منورالذهن سابق هم نیستی حتی :|

بگذریم...


این روزها...

می‌توان حال و هوای پاییزی شهر را قدم زد

درختانش را استشمام کرد

و رنگ و بویش را با پلک‌ها پیمایید.

می‌دانی... 

من فکر می‌کنم پاییز، ایهام است

و این برگهای زرد که از شاخه‌ها می‌افتند

شاید پیشی می‌گیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیر تُ

شاید هم قصه، قصه ویرانی درختان خزان زده است

و روان شدن برگهای بی‌پناه در باد

پاییزِ دلتنگی است شاید

شاید هم بهاری است که عاشق شده است...

من این را نمی‌دانم 

اما می‌دانم که پاییز، ایهام است

هوای تو معنای نزدیکش

و حالِ من معنای دورش



پ.ن: عنوان، شاید آخرین مکالمه برگها با درخت، قبل از پریدن باشد... 

مرا انداخت پشت گوش...

تا به حال تبعید شده اید؟ میدانید چه حسی دارد رانده شدن از جایی که به آن تعلق دارید؟ حسِ... چطور بگویم برایتان، مثلا دو دوستی که یار غار دوران دبیرستان بوده اند بریتان، الان و درست چندماه مانده به کنکور به یک باره با شما مثل غریبه ها رفتار کنند، حس تنهایی عمیقی که سراغتان می آید را میتوانید حس کنید؟ یا مثلا محبوبتان، پیام های عاشقانه ای که با عمق وجود نوشته اید برایش را ببیند و با بی تفاوتی از کنارش بگذرد و این اتفاق، اتفاقی نباشد و رفتارش نیز این موضوع را تایید کند. حس نفس تنگی، حس بی وزنی... انگار که زیر پایتان خالی شده و دارید سقوط می کنید.

برای دقایقی چشمانتان را ببندید و تصور کنید روزی رسیده که زمینِ وطن برایتان تنگ شده، دیگر جایی برای زندگی ندارید و نمیدانید چه کنید، کجا بروید و به چه کسی پناه ببرید. راه برگشتی نیست و زادگاهتان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش که چون فیلمی از جلوی چشمتان عبور میکند باید بگذارید و بگذرید، تا زمانی نامعلوم، به سوی مکانی نامشخص. حس غربت سر تا پای وجودتان را فرا میگیرد. و ناگهان صفحه تیره و تار میشود و گوشتان سوت میکشد و تمام...


پ.ن: این روزها بیشتر به مردمانی فکر میکنم که در تبعید ابدی اند، همسایه هایی که مهمان مان شده اند و ما میزبان خوبی برایشان نبودیم. آنها هم احتمالا حال مردمان سرزمین زیتون را بهتر حس میکنند. اما این کجا و آن کجا...


مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش

مگر عاشق کُشان دارند از این تبعید بالاتر...؟

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی


کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

که تو از دوری خورشید چها می‌بینی


تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی


#داغ_افغانستان به دلهامان...

شما هم بوی دود را حس میکنید؟

از الان دلم برای فرداشب شور میزنه. وقتی خیمه ها آتیش بگیره و زن ها و بچه ها به دشت و صحرا پناه ببرن...

آه ای زمین کربلا با ما مدارا کن
آوارگی تا کوفه و تا شام نزدیکه

ای خار و سنگای بیابون مهربون باشید
پاهای دخترهام کوچیکه

ای‌شعله میشه موی طفلی رو نسوزونی؟
وقتی که فردا تشنگی تاب از حرم میبرد

ای حرمله وقتی گلوی اصغرو دیدی
ای کاشکی تیرت به من میخورد

از فواید زندگی در جنگلی دور افتاده به نام بیان!

وسط این امتحانات مجازی که ظاهرا پایانی هم ندارد، حوصله ام که سر میرود در کلبه ام را باز میکنم و کمی نفس میکشم...

دیدن و شنیدن و خواندن حرفهای جماعتی که نه برای دیده شدن مینویسند و نه برای کسب درآمد، بلکه هرچه هست از دل برآمده، خب به دل هم مینشیند دیگر.

چقدر اینجا هوا خوب است...

مثل صبحی دل انگیز

در وسط جنگلی بکر

در مه

که ساعتی قبل

باران با نم نم قطراتش

برگهای درختان را نوازش کرده باشد.

و آرام و بی صدا

بوسه ای از گلبرگ گل ها گرفته باشد.

تا به حال دلتان را صابون زده اید؟

داستان کباب غاز را یادتان هست؟ مرحوم جمالزاده نوشته بودش و ما در کتاب ادبیات دبیرستان میخواندیمش. داستان ولیمه ترفیع جناب نویسنده و غاز بیچاره ای که محور داستان شده بود و وسیله حفظ آبروی جناب جمالزاده در مقابل مهمان ها. راقم آن سطور، در ابتدای داستان دلش برای رفقایش میسوزد که دلشان را صابون زده اند که مهمان شوند به سفره ای که آن غاز معصوم در وسطش خودنمایی میکند و آنها منتظرند تا دلی از عزا دربیاورند. وجه مشترک این متن با داستان جناب جمالزاده نیز همین است. نویسنده این متن نیز دلش برای شما خوانندگان عزیز و محترم میسوزد، حتی دلش برای خودش هم میسوزد. حقیقت این است که ما در زندگیمان بارها شده که دلمان را صابون زده ایم و به خودمان دلخوشی داده ایم برای رسیدن به خواسته هایمان. و این اتفاق بارها در زندگیمان تکرار شده و چه بسا در ادامه زندگی مان نیز بارها تکرار شود. میپرسید: مگر این کار مشکلی دارد که دلت برایمان سوخته است؟ میگویم: بله. میگویید: چرا؟ میگویم: خب صبر بفرمایید. عرض میکنم خدمتتان.
جانم برایتان بگوید که مشکل اصلی همینجاست که شما برای رسیدن به خواسته تان به چه چیز متوسل شده اید؟ به صابون زدن دلتان؟ مشکل همینجاست دیگر. تا به حال شمرده اید در سال چند صابون مصرف میکنید برای شستشوی دستهایتان و استحمام کردنتان؟ تا به حال به این صرافت افتاده اید که عمر یک صابون را محاسبه کنید که چند روز در این عالم زندگی میکند و سپس از دنیا میرود؟ میتوانید چشمانتان را ببندید و موجودی را در پشت پلک هایتان تصور کنید که هربار، کسی به دیدارش می آید و ذره ای از وجودش را برمیدارد و او ذره ذره آب میشود و کوچک و کوچکتر تا جایی که به نیستی بدل میشود؟ اصلا آیا مطمئنید از همان لحظه ای که شما صابونی به دلتان زده اید که اتفاق خوبی برایتان بیفتد، اگر صابون بچه ای به دنیا بیاید، تا آن وقتی که آن اتفاق خوب رقم میخورد، آن صابون هنوز در این دنیا در حال نفس کشیدن باشد؟ بالاخره وقتی از کسی کمکی میخواهید او که نمیتواند در این مدت بی هیچ کاری گوشه ای لم بدهد و پا روی پا بگذارد و اطراف را تماشا کند، وظیفه ای نهاده اید بر گردنش و باید تلاش کند تا آن اتفاق خوب برایتان رقم بخورد دیگر. حالا و در این قسمت از متن، اگر به شما بگویم که شما، همین شمایی که دارید این متن را میخوانید یکی از افرادی هستید که دستتان آلوده به کف هزاران صابون مظلومی است که برای رسیدن شما به خواسته هایتان معصومانه جان داده اند؟ حال اگر این طفل معصوم ها صدایشان به جایی نمیرسد برای احقاق حقشان، شما در پیشگاه دادگاه وجدانتان که باید پاسخگو باشید برای این نسل کشی. میگویید: خب به شما چه ربطی دارد؟ میگویم: دستتان درد نکند. اینهمه کاغذ سیاه کردم بهتان تذکر بدهم، اینهمه وقت گذاشته ام که وظیفه انسانی ام را انجام داده باشم. اما حالا که اینطور شد اصلا من میتوانم به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شوم و برعلیه هرکدامتان شهادت بدهم که من آنچه گفتنی بود گفتم و اینها باز راهشان را ادامه دادند. اما خب، الان که دادگاه برگزار نشده، میتوانید حرفهایم را جدی بگیرید، میتوانید هم راحت به کارتان ادامه دهید، خود دانید. فقط خواستم بگویم: حواستان باشد صابون زمینتان نزند. خیلی لیز است چون...


پ.ن: دوره نویسندگی مبنا، اتفاق بسیار خوب این تابستان من است و امروز به بهانه تمرین اولین جلسه کلاس، مجبور:) به خلق متن بالا شدم.

چترها را باید بست

تو این مدت هر دفعه که خواستم بیام اینجا و بنویسم، یه کاری مانع شد. امروز دم افطار دلم گرفته بود. صدای موذن که بلندشد، آسمون باهاش همراهی کرد، ابرها قطرات بارون رو به پیشوازش فرستادن و باد خبرش رو به اینور و اونور رسوند.
و من خوشحال از این غافلگیری، از بارون بهاری بعد از زمستونی که آسمون باهامون قهر بود، اونم تو این شب عزیز که شب رحمت و بارش نعمت خداست، تصمیم گرفتم بیام و به کلبه مون یه سری بزنم و پنجره هاش رو به روی شما باز کنم و جرعه ای سهراب مهمون تون کنم...

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
***
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم
(سهراب سپهری)

پی نوشت: حالا من یه چیزی گفتم:)) شما رو نمی‌دونم ولی من که چترو باز کردم و رفتم مراسم احیا. بارون رحمتش ما رو احاطه کرده بود:)) 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نمیخواهم دم عیدی اوقاتتان را تلخ کنم، اما بالاخره نمیتوان دردها را دید و نادیده گرفت، نمیتوان شنید و نشنیده گرفت، شاید نتوان درک کرد، اما ما انسانیم دیگر، میتوانیم که حس کنیم این درد را، میتوانیم همدردی کنیم، میتوانیم این همدردی را با هم تقسیم کنیم...

در این روزها که دیگر رمق های آخر سال 99 است، سعی کنیم برای دقایقی هم که شده درد خودمان را کناری بگذاریم و برای درد بقیه غصه بخوریم. برای درد کسانی که کسی را ندارند که برایشان غصه بخورد و فریاد و هق هق شان را بشنود و اشک های جاری بر روی گونه هایشان را پاک کند. بیایید کمی سینه هایمان را وسعت دهیم، آنقدر که بتواند درد عالم را در خود جای دهد، برای همه غصه بخوریم، همه. بیایید فراتر از خط های کج و معوجِ توپِ فوتبالی که کره زمین نامیده اند ش و آن خطها که به ما مرزهای جغرافیایی را دیکته میکند، برای کودکی غصه بخوریم که همین بیخ گوشمان، افغانی اش مینامند و مسخره اش میکنند، بازی اش نمیدهند و با او دوست نمیشوند و اینچنین طعم تلخ غربت را میچشد. یا پدری در کابلستان که با اضطراب به دخترش پیامک میدهد: جان پدر کجاستی! و آن طرف خط، دختر غرق در خون افتاده است. یا دختری اینطرف حصارها، با لباس پرستاری غرق در خونش و تیری شلیک شده از اسلحه تک تیراندازِ غاصبِ آنطرف حصار، که همانطور که او را کنار مجروحی که لحظاتی قبل قصد کمک به او را داشت می اندازد، لذت مادری کردن برای کودک نوزادش را نیز از او میگیرد. یا دختری جامانده از خانواده ای پرجمعیت در نزدیکی صنعا که حالا، از آن خانه کوچکی که به زور در آن روزگار میگذراندند خرابه ای مانده و از آن خانواده پرجمعیت فقط او و خواهرش که وقت بمباران خانه شان، در کوچه در حال بازی بودند. به او میگویند:بازمانده! درست مثل پسر بچه ای ذله از گرمای ظهر صعده، که یواشکی از اتوبوس مدرسه بیرون پرید تا در فاصله برگشتن راننده شان از بازار، آب میوه ای برای خودش و دوستش بخرد اما الان دیگر گرمای ظهر برایش مهم نیست و میپرد در قبر، تا پیکر سوخته تنها دوستش را در آغوش بگیرد. یا مادر کردی که وقتی به خانه شان ریختند و با ضرب لگد او را از دختر نوجوانش جدا کردند، نگاه هیز سرباز داعشی و لبخند هوسناکش را دید و هزاربار برای خودش و دخترش آرزوی مرگ کرد. دختری که حالا چند روزی میشود که فهمیده باردار است. آنها سه بازمانده هستند، بازمانده از مادرانشان که احتمالا قبل از کشته شدن، از غم دخترانشان دق کرده اند. بازمانده هایی که حالا در باران پاییزی کمپ دلگیر آواره ها، در چادر A157 زندگی که نمیشود گفت، دارند لحظه لحظه را میمیرند، در انتظار به دنیا آوردن یادگار آن روزهای وحشتناک. دخترانی که حالا یک خانواده شدند و دنیایشان همین چادرِ کوچکِ وسطِ کمپ است و از دنیا فقط همدیگر را دارند. یا کمی آنطرف تر، نوجوان هندویی که زیر این آسمان کبود، با نگاه بی رمقش منتظر است، منتظر. از پشت شیشه رستوران «ها» میکند، شاید قصدش این است که تن بی لباسش را که تنها پارچه کوچکی قسمتی از آن را فراگرفته گرم کند، یا اینکه میخواهد تصویرش را تار کند، تا از چشم غذاهای رنگ و وارنگ سفره های لاکچری دهلی دور بماند که اینقدر از خجالت آب نشوند و راحت تر بلعیده شوند، یا شاید این یک آه است از درونش، که غمی را نمایندگی میکند که ماه ها قبل، بعد از صبح روزی که شنید پدرش رفته و او را تنها در این دنیای بی رحم جاگذاشته است، به جا مانده بود. پدر کارگری که شب قبلش به دلیل قرنطینه شهر و ممنوعیت عبور و مرور، مجبور بود پس از ساعتها بیگاری، همراه دوستانش گرسنه و خسته، کیلومترها راه را پیاده از مسیر راه آهن طی کند تا به آلونک شان برسد و همراه با پسر کوچکش، از زیر سقف پلاستیکی دست سازشان در داراوی، به آسمان خیره شود و به فردایی فکر کند که ممکن است نه کاری باشد و نه نانی، اما نشد. چون در اواسط راه، او و دوستانش از شدت خستگی بیهوش شدند و روی ریل افتادند، و قطاری که در آن نزدیکی بود... شاید هم این آه، برای چند شب قبل بود. شبی که هرچه فکر کرد، یادش نیامد آخرین بار کی غذا خورده. شبی که آسمان هم با او سر ناسازگاری داشت. شبی سرد و سوزناک که مانده بود سوز غم درونش را دریابد یا سوز سرد هوای بیرون را. شبی که ای کاش خوابیده بود، ای کاش مثل بقیه هم‌حالانِ غیرهم‌سالِ اطرافش، همانجا مانده بود و سرش را روی کارتن دلنشینی میگذاشت که قرار بود آنها را ساعتی دیگر از این عالم نجات دهد. ولی رفت و کنج خرابه ای پناه گرفت و وقتی برگشت بازمانده ای بود که فرو افتادن افرادی در ماشین زباله دان شهرداری دهلی را میدید که مامور، علت مرگشان را تلف شدن براثر سرما در گوشه خیابان ذکر میکرد. یا پسر بچه سه ساله ای که همان حوالی، در خیابان های سرینگر در آغوش پدربزرگش، در همان کودکی دنیای وحشی بیرون را لمس کرده و در قاب چشمان تارش که از اشک لبریز بود، نظاره گر سربازانی بود که لحظاتی قبل پدربزرگش را از آغوش او گرفتند. اما او بازمانده ای است که هنوز آغوش پدربزرگ را رها نکرده. یا کمی اینطرف تر، دختری که از فرط فقر، دست به معامله ای نابرابر زده است. و گذرگاهی چهاربانده میان عربستان و بحرین، که پنجشنبه عصر که میشود، جای سوزن انداختن نیست، و مسافرین نانجیبی که سفر یک روزه خود را به قصد انجام همان معامله نابرابر با دخترانی نجیب آغاز کرده اند. یا کمی بالاتر، پسربچه ای سه چهار ساله که به دور از غم زمان، ترکه به دست در حال خاک بازی همراه دیگر دوستانش از مادرش دور شده و گم شده است. نمیداند کجاست، نمیداند خانواده اش اینجا چه میکنند، آنقدر بزرگ نشده که غم نبود پدر را حس کند، که بفهمد در آن اردوگاه کوچکی که تمام آوارگان روهینگیایی را در آن محصور کرده اند چادرشان کجاست، نمیتواند بفهمد دلیل فرارشان از میانمار به اینجا چه بوده. اصلا نمیفهمد فرار چیست. اما ظاهرا دارد کم کم گم شدن را با تمام وجودش حس میکند و احتمالا کمی دیگر، آوارگی و گرسنگی و تشنگی و سخی های دیگر، زود آبدیده اش میکند تا بزرگ شود، و آن وقت دیگر جواب سوالاتش را میفهمد، که ای کاش هرگز نمیفهمید و همچنان به بازی کودکانه اش ادامه میداد. کمی آنطرف تر، پدری است مجرم که تنها گناهش رنگ پوستش است، با اصابت دوازده گلوله به بدنش توسط پلیس هایی که احاطه اش کرده اند، به داخل ماشینش سقوط میکند، و فرزندانی که از پشت ماشین این صحنه را چاره ای جز تماشا ندارند. 

بس است دیگر. غمها که تمام شدنی نیست، اما توان و تحمل ما چرا.

میدانم که باید گریست، اما نه فقط برای زنان مسلمانی که جرمشان حجابشان است و در وسط خیابان حکمشان توسط جوانان نژادپرست صادر میشود و با اصابت ضربه های ممتد چاقویی به بدنشان مجازات میشوند، نه فقط برای زن باردار مسلمانی که مرد غریبه ای به او حمله ور شده و او و بچه را با هم میزند، بدون آنکه حتی دلیلش را بگوید و نه فقط برای مادر مسلمانی که در مقابل دیدگان فرزندان کوچکش، توسط مرد رهگذر لگدکوب میشود. نه فقط برای همه اینها باید گریست، بلکه امروز باید برای سارا هم گریست. دختری که بسیار فجیع تر از آن 117 زن و دختر بریتانیایی دیگری که امسال پس از تعرض به قتل رسیده اند، اعضای بدنش را تکه تکه شده، در اطراف خانه اش یافتند. او دقیقا قربانی چه چیز شده است؟

در این عالم که همه چیزش شده مادی گرایی و نفع پرستی و سرمایه و شهوت و قدرت و استعمار شهرها و استثمار قلب ها، و مسابقه ای ابدی برای بیشتر فرورفتن در این چاه ها، باید برای همه زنان و نه فقط زنان، که برای مردان و نه فقط مردان، که بیش از آنها باید برای کودکان، این طفل های معصوم و بی گناهی گریست که از بهشت کودکی شان به جهنمی که ما انسان ها برای خود درست کرده ایم پرتاب میشوند. برای بشریتی که قبلترها! فرزندان آدم و حوا بودند و اعضای یک پیکر، برای انسانیتی که زیر پای زورمندان و قدرتمندان و سرمایه داران عالم لگدکوب میشود باید خون گریست. و همچنین برای حس بی تفاوتی مان به این سقوط آزاد...


پ.ن. اول: امسال دومین سالی است که بدون او تحویلش میکنیم، که اگر او بود، در پس این همه آه، حسرت نبودنش نبود، تا برای محرومان و بی کسان پدری کند.

پ.ن. دوم: اواسط متن بودم که یادم آمد امشب شب ولادت حضرت علمدار است، به حق او که امید شبهای تیره از غربت و تار در پس پرده اشک دختران یتیم حسین در کنج خرابه بود، خدا نور امیدش را هرچه زودتر برساند که جز پناه بردن به آغوش همین دعا، پناهگاهی نداریم...


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از