منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

کُشتی با بلاگ وسط اسباب کشی

اسباب کشی


این اسباب کشی ما به بلاگ هم داستان داره ها، اما خدا رو شکر بالاخره تموم شد. جونم براتون بگه میخواستم مثل بچه های خوب، چندساعته وبلاگو آمده کنم. درست مثل روز... چی دارم میگم، روز اولش که الانه، پس میخوام به روزای اوجش برسونم. خب قدم اول چی بود؟ بلاگ ما نیاز به لباس داشت. خلعتی زیبنده ی حضرت والا، وبلاگِ همایونیِ حضرتِ جلال. این بود که بعد از کلی چرخ خوردن و با حالی خسته و دلی شکسته! دونه دونه مغازه های مختلف قالب دوزی رو می گشتم که یه قالبی اندازه این وبلاگ نقلی مون پیدا کنم. دیدم اینجوری که من با وسواس دارم میگردم، به قول معروف: جامه ای درخور «یافت می نشود!». با صوتی حزین و چشمی گریان و دلی منقطع شده ازاین عالم، باری تعالی را به حضرت وبلاگ قسم دادم. وقتی فرشته ها این حس اضطرار را در بنده مشاهده کردند، در درگاه احدیت شفاعتمان کردند، آنگاه این درهای رحمت الهی بود که باز شد و رحمت از همه جا برسر بنده و حضرت بلاگ می بارید. اتفاقا همینجا بود که این آقا عرفان ،قالب ساز کاردرست، در مسیر ما قرار گرفت. گفتمش دمت گرم که کار ما را راه می اندازی ای وی! حضرتش نیز پس از لَختی تامل، دست بر خورجین خود نمود، خورجینی فول امکانات و بسی بزرگ و با برکت، همزمان که دست بر خورجین نموده بود، ما را نظاره گر بود و درنهایت چشممان را به قالبی بس زیبا، پنت هاوس و اکازیون روشن نمود. بعد از تحویل گرفتن و انجام تست های اولیه، ملتفت شدیم که با بسیاری از بلاگی ها مجاوریم. آخر ای اهل بلاگ! شما را به خدا اگر میدانستید چرا از ما دریغ نمودید؟ مرام و معرفت کجا رفته است مومنین؟ خلاصه کلام کوتاه کنم و بیش از این آزارتان ندهم، (اینجاست که نگارنده از فرط خستگی، کانال را از شبکه 4 عوض میکند و میزند کانال 3) آها، هییییی. راحت شدم... آره داشتم میگفتم، این بود که خواستم یه خورده، فقط یه خورده تغییرات بدم تو قالب وبلاگ، مگه میذاشت این بلاگ لجباز ما، دیگه تا را دستم بیاد تا شب طول کشید. بعد فونت، اندازه فونت متن ها، کامنت ها، تیترها، (یعنی همون پنجره ها، پرده و لوستر این کلبه رویایی! رو) و از همه مهمتر، فهرست ها و منوهای حاشیه صفحه (آیفون تصویری و پلاک این کلبه محقرانه رو) درس راسی کردم، بعد یه دستی به سر زیرزمین و پشت بوم وبلاگ کشیدم و صفحه بندیا رو مرتب کردم (یعنی تابلوی هر طبقه رو درست کردم که از راه پله رفت و آمد میکنین و گم نشین یه وقت، آخه ما پولمون که به آسانسور نمی رسه، ولی همین که یه سقفی بالا سرمون باشه و نفسی بیاد و بره راضی ایم به رضای خودش. (نگارنده با بغض! ادامه می دهد) اصلا، اصلا همین کلبه دنج و با صفا که پنجره اش رو به جنگل باز میشه، با یه قاب عکس حضرت جلال ما را بس...

بله دیگه، همه جا رو گردگیری کردیم و جارو کشیدیم و فرش کردیم و آماده برای خدمت رسانی به شما زائران و مسافران محترم و محترمه. فقط خواهشا تجمع نکنین جلوی در کلبه که بهداشت میاد جمعمون میکنه. دونه دونه وارد بشید:) تعارفم نکنین، انگار خونه خودتونه، هرچند شاید باورش براتون سخت باشه که همچین کلبه قشنگی داشته باشین:))


راستی دو تا چیز رو هرکاری کردم درست نشد که نشد، حتما قسمت نبوده و گرنه تو توانایی های بنده که شکی نیست، یکی این بود که میخواستم برا پسند کردن مطالب، آیکون لایک رو اضافه کنم که داشتم ترکیبی با یه قالب دیگه میرفتم جلو که بهش فهمیدم سر کارم. دومی چی بود؟ اوممم، آو بله، باز داشت یادم میرفت، میخواستم یه دستی به سر صفحه کامنتا و حاشیه و بندی هاش بزنم که نشد، خلاصه ببخشید دیگه این کلبه ما حیاط درست و حسابی و با حصارِ شاخ گوزنی نداره. بالاخره در کلبه مون به جنگل باز میشه و چاره ای نیست، اگه یه وقت با ماشینتون اومدین و خواستین خرق عادت کنین و ما رو شرمنده کنین و یه کم بیشتر بمونین و زبونم لال یه کامنتی چیزی بذارین، احتمال پنچری به دلیل پارک در منطقه حفاظت شده وجود داره. اصلا همین چند وقت پیش بود که منو و حضرت بلاگ با صدای زوزه شغالا از خواب بیدار شدیم، اصلا چرا راه دور بریم، همین پسر همسایه بغلی، بچه اش رو تو منطقه ممنوعه و بدون غریق نجات فرستاد شنا و بیچاره بچه اش غرق شد. چی دارم میگم این وقت شبی.... 

و بله باید این نوید رو بدم که لالایی ما هم تموم شد و بعد از این کُشتی ای که یه نصف روز با جناب بلاگ داشتیم، آخرش هر دو خسته و کوفته یه گوشه افتادیم و آتش بس کردیم. الان هم که پاسی از شبه، بنده خیره به سایه های بلند درختان جنگل روبرو، گل در بر و می، ببخشید چای در کف و معشو... یعنی چیز... اصلا ولش کن، به ما بداهه گویی نیومده:)

القرض تحفه ای بود ناقابل به رسم ادب که با قلمم آتشی که نه، شعله ای بیفروزم تا گرمایی ولو اندک بر این سرا ببارد و شمعی که چراغ راهتان باشد و مایه دلگرمی صاحب این کلبه...


پ.ن: این ماشینه که تو عکسه و نمی دونم اسمش چیه، این چرا داره اینوری میاد؟ مگه نباید بره طرف مانیتور؟ آقا نیا... نیا بهت میگم... مگه من با شما نیستم؟! داستان داریما این وقت شبی...

۲۳ اسفند ۹۹ , ۰۷:۴۹ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

:)))))))

چرخش براتون بچرخه :دی.

خیلی ممنون.

راستی شما زنجیر چرخ و لنت ترمزتون رو از کجا تهیه میکنین؟ :دی

و اینکه چن هزارتا به بالا می بریدش برا چکاب؟
۲۳ اسفند ۹۹ , ۱۱:۲۲ همان ناشناس :)

خواستم بیام ادامه حرفای ارزشمند(!!) ـمو بگم دیدم حالت ناشناس رو بستین. فلذا به صورت خاموشیِ اجباری خواهیم خواند :)

نمیدونم چرا ولی به اسم «همون ناشناس :)» حس خیلی بهتری دارم تا ناشناسِ خالی :))

میفرمودید ادامه حرفای ارزشمندتون رو :)) داشتیم استفاده میکردیم...
حالا چرا خاموشی؟ اینجا که همیشه چراغش روشنه :دی


اصولا اولین وبلاگی که واسه قالب بیان میاد عرفانه...

بعدش بقیه میان...

یه صلوات واسش بفرستین :)))

 

خب این قالب و ویرایش شده اش رو نقل بلاگ تنظیم کرده  کلیک

اگه دوست داشتین یه سری هم به اون ور بزنین

موفق باشین :)))

دیگه به روم نیارین دیگه:)) تو متن خواستم یه خورده شلوغش کنم. منم همون اول دیدم :D منتها ور رفتن باهاش خیلی طول کشید.

ممنون که گفتین.
ایشالا خدا یه قالبِ نطلبیده که قاعدتا مراده روزی وبلاگ تون کنه. اگه از دعا راضی نبودین بگین تا یه دعای دیگه کنم:))

عرفان در سطح بیان خیلی معروفه ولی خب دیگه زنده نیستن متأسفانه خودمون هم امسال متوجه شدیم البته.

 

به نظر میاد تو زمینه کدو تغییر قالب مهارت‌هایی داشته باشین به هر حال اگر سوالی داشتید در سطح بیان کلی کدنویس وجود داره که میان و قالب طراحی می‌کنن. یک وبلاگ معروف هست پرووب پلاس ایشون هم همین کار رو می‌کنن و  البته یک نسخه بروز شده‌ی این قالب رو هم یکی دیگه از کاربرا گذاشته بودن.لینک

 

اول که کامنت گذاشتین فکر می‌کردم می‌شناسمتون ولی الان می‌بینم که تازه اومدین به بیان کلا نظرم منفی شد 😅

به هر حال خوش اومدین به بیان :)

از شما هم ممنون آقای امیر +

آره نقل بلاگ رو  دیدم الان.
پرووب پلاس بسته شده؟

ای وای اونجا یادم رفت بگم خوشحال شدم از آشنایی تون:) به جاش اینجا میگم :))
سلامت باشی داداش. ممنون که نظرت منفی شد:))
راستی حالا که اینجوری شد حواست باشه ما تازه واردا تعارف و اینا سرمون نمیشه:) شیرینی رو هنوز یادم نرفته ها :D
۲۳ اسفند ۹۹ , ۲۲:۱۱ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

راستش اگه برف بیاد، می‌زنم کنار و منتظر می‌مونم تا جاده برفی و یخ‌زده نباشه؛ برای همین به زنجیر چرخ نیاز پیدا نمی‌کنم :)) 

اگه وقتی زدید کنار یه ماشین عبوری ازتون زنجیرچرخ خواست چی؟
نباید یه دونه اضافه داشته باشید تا بهش بدید به مسیرش ادامه بده؟ :))

سلام و درود

سلام بر شما 
درود هم به خودتون :))
۲۴ اسفند ۹۹ , ۱۰:۳۰ همون ناشناس

نه آخه وقتی ناشناس بسته ست من چطوری کامنت بذارم :دی 

 

موفق باشید :)

نه دیگه، قبول نیست. من فقط «همان ناشناس :)» رو میشناسم.
شما رو به جا نمیارم :))

سلامت باشین:))

پرو وب پلاس رو خیلی نمی‌شناسم چون وبلاگشون رو دنبال نمی‌کنم البته قالب رو ایشون جمع‌آوری کردن کدنویسی‌اش رو یک نفر دیگه.

ولی یک بار رفتم وبلاگشون نوشته بودن که تا ۴۰ روز وبشون آپ نمی‌شه البته یک ۳۰ روزی گذشته به نظرم 🤷‍♂️

 

 

ممنون :))

شیرینی؟ کرونا ؟ شما ؟ من کیم؟ اینجا کجاست ؟😅

بله منم رفتم فعلا بسته بود...

خلاصه دم شما گرم:)))

باشه. اینجوریه پس. به هم میرسیم. میرم شیرینی میخورم عکسشو میفرستم برات دلت بسوزه :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از