منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

فرصت دوباره

پست جدید خانم سین دال منو به فکر فرو برد. به این فکر میکنم که اگه فقط چند روز از عمرم باقی مونده باشه، تصمیم میگیرم که چطور بگذرونمش.

فکر کردن به مرگ یه بحثه و فکر کردن به اینکه یه زمان محدود برا زندگی داری یه بحث دیگه. اصلا بیاین اسمش رو بذاریم فرصت دوباره

این چند روز رو چطور بگذرونیم؟ این فرصت رو چطور خرج کنیم؟ چیکار کنیم سوخت نره و بعدا پشیمونی به بار نیاره برامون؟

چه کارایی انجام بدیم؟

چه کارایی انجام ندیم؟

اگه پست قبل رو خونده باشین، من هنوز تو صورت مساله قبلی موندم.

بذارید یه خورده بحث رو باز کنم. این دنیا یکسری مناسباتی داره و ما تو این دنیا هر کدوممون یکسری نقش هایی داریم. اون نقش ها به ما شخصیت میدن ئو به تناسب اون یه دیسیپلینی پیدا میکنیم. یعنی بخاطر اون شخصیتی که پیدا کردیم، سعی میکنیم یکسری کارهایی رو بکنیم و بعضی کارا رو هم نکنیم.

خب. این تا اینجا قبوله؟

حالا یه سوال. تا حالا براتون پیش اومده حس کنین انجام بعضی کارا خوبه ولی بخاطر همون شخصیت و دیسیپلین حس کنین نمیتونین انجامش بدین؟

یا برعکس. کارایی که میدونین مزخرفه ولی حس میکنین یه جورایی مجبورین انجامش بدین.

منم دقیقا تو مساله پست قبل حرفم همینه. حس میکنم یه کارایی رو باید انجام بدم. دوست دارم برم باهاشون بشینم و هم صحبت بشم. ببینم مشکل شون چیه. چیکار میتونم براشون بکنم. اما یه حس درونی هس که بهم میگه: زشته آخه. چطوری میخوای بری پیششون بشینی. تو اصلا کاری نمیتونی براشون بکنی. منو میترسونه و میگه: چه کاریه؟ اصلا صورت مساله رو پاک کن. بشین خونه. دیگه اینجوری حتی یادشون هم نمیوفتی... میگم: آخه چرا؟؟؟ میگه: همون که تو خط بالا گفتم. تو نمیدونی باید براشون چیکار کنی. اصلا تو کاری نمیتونی براشون انجام بدی. خود به خود هم چون آرمانگرایی و دوست داری مشکل شون رو واقعا حل کنی، یکسری از راه حل ها رو از همون اول قبول نداری. پس راهی نداری...

حالا به این دعواهای منو حس درونیم کاری نداشته باشین. بالاخره یه جوری با هم کنار میایم :دی

اما...

دوست دارم بهتون یه مژده بدم و اونم اینه که یه راه برای عبور از این مرحله وجود داره. ما انسان ها معمولا تو این شرایط نیاز به یه انرژی فعال سازی داریم. این انرژی میتونه هرچیزی باشه. یه دوست خوب که ما رو همراه کنه. یه انگیزه بالا. یا حتی یه اتفاق بد، خلاصه چیزی که وضع موجودمون رو به هم بریزه و مجبورمون کنه به تغییر. حالا دیگه میتونیم با قدرت بیشتری به انجام اون کار فکر کنیم.

یکی از اون انرژی فعالسازی ها، فکر کردن به مرگه. هرچند یه کمی تلخه، اما میتونه پیچ و مهره های مغز رو باز کنه و اون رو به انجام این تصمیمای سخت ولی درستی که تا به حال جرئت انجامش رو نداشت وادار کنه.

برا همین منم دارم فکر میکنم اون چند روز رو چطور بگذرونم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از