از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...
انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند.
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...
- تاریخ : جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
- ساعت : ۱۹:۵۸
- |
- نظرات ( ۱ )