منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

مرا انداخت پشت گوش...

تا به حال تبعید شده اید؟ میدانید چه حسی دارد رانده شدن از جایی که به آن تعلق دارید؟ حسِ... چطور بگویم برایتان، مثلا دو دوستی که یار غار دوران دبیرستان بوده اند بریتان، الان و درست چندماه مانده به کنکور به یک باره با شما مثل غریبه ها رفتار کنند، حس تنهایی عمیقی که سراغتان می آید را میتوانید حس کنید؟ یا مثلا محبوبتان، پیام های عاشقانه ای که با عمق وجود نوشته اید برایش را ببیند و با بی تفاوتی از کنارش بگذرد و این اتفاق، اتفاقی نباشد و رفتارش نیز این موضوع را تایید کند. حس نفس تنگی، حس بی وزنی... انگار که زیر پایتان خالی شده و دارید سقوط می کنید.

برای دقایقی چشمانتان را ببندید و تصور کنید روزی رسیده که زمینِ وطن برایتان تنگ شده، دیگر جایی برای زندگی ندارید و نمیدانید چه کنید، کجا بروید و به چه کسی پناه ببرید. راه برگشتی نیست و زادگاهتان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش که چون فیلمی از جلوی چشمتان عبور میکند باید بگذارید و بگذرید، تا زمانی نامعلوم، به سوی مکانی نامشخص. حس غربت سر تا پای وجودتان را فرا میگیرد. و ناگهان صفحه تیره و تار میشود و گوشتان سوت میکشد و تمام...


پ.ن: این روزها بیشتر به مردمانی فکر میکنم که در تبعید ابدی اند، همسایه هایی که مهمان مان شده اند و ما میزبان خوبی برایشان نبودیم. آنها هم احتمالا حال مردمان سرزمین زیتون را بهتر حس میکنند. اما این کجا و آن کجا...


مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش

مگر عاشق کُشان دارند از این تبعید بالاتر...؟

لطفا با ماسک وارد شوید! اینجا شخصی خودش را قرنطینه کرده

از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...

انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند. 
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از