منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

لطفا با ماسک وارد شوید! اینجا شخصی خودش را قرنطینه کرده

از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...

انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند. 
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...

نقطه شروع

سلام.

یکسال پیش همین حدودا بود که طوفان کرونا اومد و همه مونو با خودش برد.

اگه تمام سختی های این یکسال رو فاکتور بگیریم، میشه گفت تو این یکسال خیلی چیزا رو یاد گرفتم که قبلا بهش کم توجه بودم.

یکی از همین خیلی چیزا، برگشت دوباره به وبلاگ نویسی بود. هیچ جایی مث اینجا نیست. اینجا حال و هوای دیگه ای داره...

یه چیز دیگه هم هست. دیدم تو این ایام خیلی اتفاقات افتاد که جایی برای ثبت کردنش نبود.

خیلی قصه ها رو خوندم یا دیدم که نشد جایی دربارش حرف بزنم. حس کردم کارم یه نوع تک خوریه :)

و البته اینکه بعد از خوندن و دیدن خیلی از این قصه ها با خودم فکر کردم مگه من چی کم دارم که همش نشستم پای قصه بقیه. این شد که دنبال جایی برای داستان سرایی هام میگشتم که اینجا رو پیدا کردم.

روح مرحوم جلال هم شاد که بنده با ماسک ایشون اینجا، الان در خدمت شمام و شما مجبور به تحمل من:) 

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از