منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

نقطه شروع

سلام.

یکسال پیش همین حدودا بود که طوفان کرونا اومد و همه مونو با خودش برد.

اگه تمام سختی های این یکسال رو فاکتور بگیریم، میشه گفت تو این یکسال خیلی چیزا رو یاد گرفتم که قبلا بهش کم توجه بودم.

یکی از همین خیلی چیزا، برگشت دوباره به وبلاگ نویسی بود. هیچ جایی مث اینجا نیست. اینجا حال و هوای دیگه ای داره...

یه چیز دیگه هم هست. دیدم تو این ایام خیلی اتفاقات افتاد که جایی برای ثبت کردنش نبود.

خیلی قصه ها رو خوندم یا دیدم که نشد جایی دربارش حرف بزنم. حس کردم کارم یه نوع تک خوریه :)

و البته اینکه بعد از خوندن و دیدن خیلی از این قصه ها با خودم فکر کردم مگه من چی کم دارم که همش نشستم پای قصه بقیه. این شد که دنبال جایی برای داستان سرایی هام میگشتم که اینجا رو پیدا کردم.

روح مرحوم جلال هم شاد که بنده با ماسک ایشون اینجا، الان در خدمت شمام و شما مجبور به تحمل من:) 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از