منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

رویای هر شبِ من

روی دیوار خانه مان عکسی است

عکسی با هزاران خاطره

هر صبح که بلند میشوم از خواب

اول از همه تو را میبینم که لبخند میزنی به من از آن بالا

و نگاه مهربانت نوازشم میکند

و من

قدّم به بالای دیوار نمیرسد

تا گرد و خاک روی عکست را بگیرم

اما تو

خیلی راحت می آیی پایین و همبازی ام میشوی

در خیالم 

دستم را گرفته ای

و با خود به باغی برده ای پر از درخت

وسط باغ 

زیر سایه درختی نشسته ام و عروسک هایم را کنارم چیده ام

و کنارم نشسته ای و داری با من خاله بازی میکنی

این است رویای هرشب من

همبازی ام میشوی دوباره؟

میشود یکبار دیگر دستانم را در دستان مهربانت بگذارم

و خم شوی

و بغلم کنی

و با خودت ببری ام؟

کی می آیی؟ 

کی می آیی که دلم برایت خیلی تنگ شده...



پی نوشت: من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است، نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می‌بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابل‌تر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.

دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام، اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است، از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از