محبوب من!
اینجا کلبه توست.
چراغش از شعله عشقت نور میگیرد.
و پنجرهاش به هوای تو باز است...
اجاق اگر سرد و خاموش است، گرمی آغوشت را نچشیده.
دل پرده ها اگر پوسیده، آه فراغ تو بر تار و پودشان دمیده.
قطرهای که از چشمان سقف سرازیر است، شهادت میدهد که آنجا کاسه صبری لبریز شده.
خبر داری رُزهای باغچه که تا همین چند وقت قبل از شور بازگشتنات صورتشان گل انداخته بود، دیگر از نفس افتادهاند؟
داستان شمع را شنیدهای؟ که از غم دوریات تا آخرین لحظه، تا آخرین قطره خون چکید و چشمش به در خشک شد اما نیامدی.
یا صندلی چوبیات که تا مدتها با هر بالا و پایین شدنی نام تو را زمزمه میکرد، اما حالا بیصدا گوشهای خوابیده.
اصلا همین پنجره را ببین، آنقدر تصویرت بر شیشه هایش نتابید تا بیدلیل شروع کردند به ترک خوردن.
چه کسی باورش میشد
که بذر عشق بکاری و ما بمانیم و حسرت درو کنیم...
محبوب من!
اینجا خانه تو بود.
این کلبه ویرانه، این دلِ از پا افتاده گهواره ای شد بر خاطراتت، که ذره ذره بزرگ شود و قد بکشد تا عاقبت روزی دور گردنش حلقه بزند و نفساش را بگیرد.
محبوب بیرحم من!
خون عاشقانت را گردن نمیگیری؟ باشد.
اما بدان!
عاقبت روزی آهشان گره میخورَد به زندگیات و میشود خاری بر گلی، کلونی بر دری، میخی بر دیواری و چاهی بر راهی و دامنت را میگیرد...
پینوشت: بیاید و با محبوبتون حرف بزنید. شما بودید چی میگفتید؟ چه جملهای پیشنهاد میدید؟
قلم تونو بچرخونید رو کاغذ ببینم عشقش چی به سرتون آورده :)))
- تاریخ : شنبه ۱۸ تیر ۰۱
- ساعت : ۰۴:۱۴
- |
- نظرات [ ۱ ]