منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

کودکی هایم با نخی نازک به دست باد آویزان!

چشمهایتان را ببندید. تصور کنید بادبادکی هستید آرام و رها در باد. بادبادکی که از آن بالا و در میان ابرها، بچه هایی که از پروازش غرق شادی هستند را مینگرد و با شادی آنها شاد میشود. اگر بیشتر دقت کنید، بین بچه ها و بادبادک فاصله ای نمی یابید، اصلا انگار دو چیز جدا نیستند. بادبادک یک نماد است، از رسیدنِ دستِ بچه ها به آسمان. انگار آن بچه ها هستند که آن بالا در میان ابرها روانند.

خب، همینقدر کافی است. حالا دیگر چشمانتان را باز کنید.

راست است که میگویند بچه ها هم عالمی دارند برای خودشان! عالمی که اینقدر ساده و بی آلایش و در عین حال جذاب و شیرین است که هرچقدر کمتر درگیر محاسبات و مناسبات دنیایی شده باشید، همانقدر بیشتر اجازه ورود به دنیایشان را دارید. بله درست فهمیدید. بدون اجازه که نمیتوان وارد دنیای بچه ها شد. شاید از دریچه نگاه محاسبه گرِ شما، این دنیا کوچک، بی اهمیت و بی هدف و خیلی بی های دیگر باشد، که اگر اینگونه فکر میکنید، بی خیال بقیه متن شوید. اصلا من با تویی کار دارم که مثل منی، منی که هنوز روزنه امیدی در خودم حس میکنم، هنوز ذره ای از ذهن و جانم هست که درگیر دنیا نشده باشد، هنوز همه آنچه هستم را اسیر بندهای دنیا نکرده ام، پس هنوز با این عالم غریبه نیستم. اگر اینگونه ای، پس میتوانی درکم کنی، میتوانی بفهمی که چگونه میتوان خود را از بندها رها کرد و پرواز کرد، مثل همان بادبادکی که درست است هنوز یک پایش بسته به دنیاست، اما بالاخره توانسته به لطف ابر و باد و مه و خورشید و فلک، بپرد و اوج بگیرد در دنیای بچه ها... آنجاست که لذتِ بدونِ تعلق زندگی کردن را میفهمی. آنجا از بالا، دنیا و همه دلبستگی هایش مثل نقطه ای کوچک، سیاه و ناچیز است برایت. آنجا همه چیز لذت بخش است. اصلا آنجا دنیای رنگ هاست و دنیای بی رحم پایین، سیاه و سفید است و تار و تاریک. آن بالا که باشی، دیگر نمیخواهی فرود بیایی، نمیخواهی رانده شوی، نمیخواهی سقوط کنی به پایین و اگر بندهایی که به دنیای بیرون وابسته ات کرده بگذارند، دیگر نمیخواهی حتی به بازگشت فکر هم بکنی. میخواهی تا ابد در بهشتی که داخلش شده ای، بمانی. مگر اینکه دوباره سیبی بچینی تا از آنجا هم اخراجت کنند.

بگذریم. گاهی وقتها با خودم فکر میکنم چرا بعضی از ما در بچگی خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستیم که بزرگ میشویم؟ چه چیزی را در عالم بچگی مان جا گذاشته ایم و با خود نیاورده ایم؟

بچه که باشی مسائل و ملاحظات را آنگونه که در بزرگی درک میکنی، درک نمیکنی و در نتیجه کارها و انتخاب هایت هم عاقلانه و از روی فکر و تصمیم قبلی نیست. ولی همانطور که بزرگ میشوی، خیلی چیزها را یاد میگیری و به مرور شخصیتت شکل میگیرد و سعی میکنی تصمیمات درستی بگیری. احتمالا! سعی میکنی برای خودت، خانواده و جامعه ات مفیدتر از گذشته باشی. آموزش میبینی، تجربه میکنی و هرچه میگذرد بیشتر از گذشته یادمیگیری. اما باز اگر در آینه به خودت نگاه کنی، خودت را میبینی که بزرگتر شده ای و از کودکی ات دورتر. هرچه در کودکی ساده و بی آلایش بودی و به فطرتت نزدیکتر، حالا بزرگ شده ای، بیش از دلت، این عقلت است که محاسبه میکند و بار تصمیماتت را به دوش میکشد. هرچند فکر میکنی داری نزدیک میشوی، ولی در واقع داری دورتر میشوی.

اگر صدایم را میشنوی، توصیه میکنم تو را به بزرگ نشدن، تا جایی که میتوانی بزرگ نشو! بگرد به دنبال راهی برای بزرگ نشدن، برای وابسته نشدن، برای غلبه نکردن عقل بر دل...


پ.ن: در زندگی ما انسان ها دو دریچه باز به سمت روشنایی و نور قرار داده شده، دریچه هایی که دلها را پر از نور زندگی و حیات میکند. آنجا نه زمان اهمیتی دارد و نه مکان و نه حتی ماده و تعلقات دلنچسبش، جایی است فراتر از همه اینها. یکی از این دریچه ها نامش عشق است و دیگری دنیای کودکی. زندگی واقعی همان جاست. کسی به تو عبور از این دریچه ها را یاد نداده، اما اگر کمی به خودت بازگردی، می یابی اش. آری، باید بادبادکی شوی رها به سوی زندگی، به سوی آرمانشهرمان، جایی که پشت همان دریاهاست و با همه وجود پرواز کنی...


باد بازیگوش

بادبادک را

بادبادک 

دست کودک را

هر طرف می برد

کودکی هایم

با نخی نازک به دست باد 

آویزان!

(قیصر امین پور)

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از