منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

چترها را باید بست

تو این مدت هر دفعه که خواستم بیام اینجا و بنویسم، یه کاری مانع شد. امروز دم افطار دلم گرفته بود. صدای موذن که بلندشد، آسمون باهاش همراهی کرد، ابرها قطرات بارون رو به پیشوازش فرستادن و باد خبرش رو به اینور و اونور رسوند.
و من خوشحال از این غافلگیری، از بارون بهاری بعد از زمستونی که آسمون باهامون قهر بود، اونم تو این شب عزیز که شب رحمت و بارش نعمت خداست، تصمیم گرفتم بیام و به کلبه مون یه سری بزنم و پنجره هاش رو به روی شما باز کنم و جرعه ای سهراب مهمون تون کنم...

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
***
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم
(سهراب سپهری)

پی نوشت: حالا من یه چیزی گفتم:)) شما رو نمی‌دونم ولی من که چترو باز کردم و رفتم مراسم احیا. بارون رحمتش ما رو احاطه کرده بود:)) 
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از