منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

از پشت ماسک هم پیداست

از پشت ماسک هم پیداست. پیداست غم بی خانمان شدن. پیداست آن حس غریبی که انگار دیگر در این دنیای بزرگ، همین یک وجب جای کوچکی را هم که داشتی، حالا دیگر نداری. پیداست ناگفته، نیازی نیست تا فریاد بکشی، اشک چشمانت را پاک کنی و حتی نیازی نیست تا ماسکت را پایین بدهی، از حالت چشمانت میتوان همه چیز را خواند. 
یک قاب و اینقدر تناقض؟ مگر می‌شود؟ مگر می‌شود تو به دیوار خانه‌ات، یا بهتر است بگوییم خانه غصب شده‌ات، تکیه زده باشی و مغموم به ما بنگری و از پشت بام، صدای قهقهه مستانه یهودی غاصبی که حالا او را صاحب جدید این خانه میخوانندش بیاید.
انگار با چشمانت داری با ما حرف میزنی. حرفت با من چیست بانوی آواره؟ حرفت با ما چیست؟

پ.ن: گفتنش برایم سخت است ولی تو هم مثل چندصد آواره این روزها، دستت به هیچ جا بند نیست. مگر چند روز می‌توانی بیرون خانه‌ات دوام بیاوری؟ می‌دانم، این اتفاقات هفتاد سال است بخشی از زندگی‌تان شده. می‌خواهی بگویی انتظار یک همدردی کردن ساده را که حق داری داشته باشی از ما. اما به تو بگویم، در این سال‌ها سختی شما حتی چُرتمان را هم پاره نکرده که هیچ، بعضی طلبکار هم هستند. طلبکار از سربازی قاسم‌ها در میدان. بگذار طلبکار باشند. شما و قاسم‌تان هم خدایی دارید، مگر نه؟
پ.ن٢: فیلم مرتبط با متن: ببینید!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از