الان که از پشتِ صندلیِ پشتِ فرمون یعنی صندلی عقب:) در حال کنارهم قراردادن تصادفی! کلمات زیر هستم، وسط جاده ایم و دیگر به اینجایم رسید (شرمنده این قسمتش تصویری بود) و خلاصه صبرم تمام شد و تصمیم گرفتم بنویسم. طوری تصمیم گرفتم که دیگر به سوال همیشگی «خب چی بنویسم؟» فکر نکردم و میبینید که دارم مثل قرقی خط به خط پیشروی میکنم. به اعتقاد من، نویسنده ها خیلی شبیه آشپزها هستند، البته آماتورهایشان. اگر خودتان را یک نویسنده آماتور فرض کردید شما هم مخاطب این قسمت متن هستید. داشتم میگفتم، میدانید چرا؟ نمیدانید؟ نمیدانید چه در ذهن من میگذرد؟ خب حق دارید ندانید. اما حداقل یک حدس ساده که میتوانید بزنید. آها، باریکلا. درست زدید وسط خال. چون هر دو نمیدانند چی بپزند. نمیدانند از کدام مواد شروع کنند و چه غذایی خلق کنند که بوی عطر و طعم و مزه اش دل همه را ببرد. خب. با بوی غذا در انتهای متن کار داریم، اما فعلا بگذریم.
بیشتر از یک هفته است که با سه ایده جذاب بازی بازی میکنم بلکن از غوره تبدیل به مویز شوند، اما خب نمیشود که نمیشود. و من بی خیال گویان مشغول نوشتم میشوم. مگر میشود اهل قلم زدن بود و اینقدر وسواسی شد؟ خب همیشه همه بچه های آدم که سالم و خوشگل و همه چیزتمام و مثل هم نیستند. صادق باشیم با هم. اینجا که خودمانیم دیگر. یکی بینی اش عقابی است و دیگری موهایش فر است و آن یکی بداخلاق است و حرص درآر و... ولی من همه شان را دوست دارم، چون از قدیم گفته اند هرگلی بویی دارد. بله الان دیگر وقتش است که کمی بو بکشید... بوی چه میآید؟
- تاریخ : سه شنبه ۵ مرداد ۰۰
- ساعت : ۲۳:۴۴
- |
- نظرات ( ۱۰ )