منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

اینجا خر داغ می‌کنند!

الان که از پشتِ صندلیِ پشتِ فرمون یعنی صندلی عقب:) در حال کنارهم قراردادن تصادفی! کلمات زیر هستم، وسط جاده ایم و دیگر به اینجایم رسید (شرمنده این قسمتش تصویری بود) و خلاصه صبرم تمام شد و تصمیم گرفتم بنویسم. طوری تصمیم گرفتم که دیگر به سوال همیشگی  «خب چی بنویسم؟» فکر نکردم و می‌بینید که دارم مثل قرقی خط به خط پیشروی میکنم. به اعتقاد من، نویسنده ها خیلی شبیه آشپزها هستند، البته آماتورهایشان. اگر خودتان را یک نویسنده آماتور فرض کردید شما هم مخاطب این قسمت متن هستید. داشتم می‌گفتم، می‌دانید چرا؟ نمی‌دانید؟ نمی‌دانید چه در ذهن من می‌گذرد؟ خب حق دارید ندانید. اما حداقل یک حدس ساده که می‌توانید بزنید. آها، باریکلا. درست زدید وسط خال. چون هر دو نمی‌دانند چی بپزند. نمی‌دانند از کدام مواد شروع کنند و چه غذایی خلق کنند که بوی عطر و طعم و مزه اش دل همه را ببرد. خب. با بوی غذا در انتهای متن کار داریم، اما فعلا بگذریم. 
بیشتر از یک هفته است که با سه ایده جذاب بازی بازی می‌کنم بلکن از غوره تبدیل به مویز شوند، اما خب نمی‌شود که نمی‌شود. و من بی خیال گویان مشغول نوشتم می‌شوم. مگر می‌شود اهل قلم زدن بود و اینقدر وسواسی شد؟ خب همیشه همه بچه های آدم که سالم و خوشگل و همه چیزتمام و مثل هم نیستند. صادق باشیم با هم. اینجا که خودمانیم دیگر. یکی بینی اش عقابی است و دیگری موهایش فر است و آن یکی بداخلاق است و حرص درآر و... ولی من همه شان را دوست دارم، چون از قدیم گفته اند هرگلی بویی دارد. بله الان دیگر وقتش است که کمی بو بکشید... بوی چه می‌آید؟

من نمی‌تونم در جواب سوال آخر نگم بوی ماه مدرسه😶

:) 
خبر بد اینه که توی خسوفیم الان
مدرسه ها فعلا ماهشون غروب کرده:)) 

بوی گل سوسن و یاسمن آید

:)
دماغتون بوی گل می‌شنوه :)
البته اگر شنیدن در اینجا کاربرد داشته باشه... 

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت...

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

ممنون از شعرتون:)
این بیت هم از همون غزل جناب حافظه. فقط با ت شروع کردم من باب مشاعره:) 

من هر وقت ستاره اینجا رو باز میکنم، بوی چوب به مشامم میرسه :)

:) 
اگر هم چوب بوده درختای جنگل بودن:) حالا توی اون جنگل بوی نم بارون روی درختا لذت بخش تر نیست؟ 

بهله بهله شنیدن برای بو هم کاربرد دارد

ممنون:)
خب خدا رو شکر که غلط ننوشتم. 

آوارتون عکس کیه؟ جلال ال احمده؟ خیلی اشناست

:)
بله. مرحوم جلال آل احمد. منورالذهنِ آن روزهای ادبیات ایران
انصافا جلال رو که دیگه باید بشناسین؟ :)) 
تو کتاب ادبیات دبیرستان که دیگه هست... 

بوی باران از برترینِ عطرهاست :)

بله. واقعا همینطوره... 

عه! خب شناختمش دیگه! فقط شک داشتم اخه این عکسشو ندیده بودم

خب خدا رو شکر:)

"حدس" درسته :/

:)))
این دیگه واقعا اشتباه فاجعه ای بود:/
از بس که من حول بودم برا نوشتن این متن
ممنون از تذکرتون:)
اصلاح شد

راستی چه وبلاگ خوبی دارین.
فقط چرا قسمت نظراتش بسته است؟

هول درسته :/

 

سلامت باشید. چون انتقادناپذیرم!

وای
انصافا دیگه دارم رکورد جابجا میکنم. فک کنم املای این درس رو پاس نمیشم:))


حالا شاید ما نخواستیم انتقاد کنیم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از