منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی


کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

که تو از دوری خورشید چها می‌بینی


تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی


#داغ_افغانستان به دلهامان...

بلدید سگِ هاری را پیشِ رویتان تجسم کنید؟

بچه که بودیم مادر شبها برایمان قصه میگفت تا خوابمان ببرد. وسط قصه، هی سوال می پرسیدیم و مجبورش میکردیم از خودش چیزی ببافد تا آرام شویم و به ادامه قصه گوش دهیم. او که میدانست در هزارتوی مغزمان چه میگذرد و داریم داستان را برای خودمان تصور میکنیم، با سلیقه و هنرش ظریف کاری ها را هم در تعریف قصه رعایت میکرد...

بزرگ که شدیم، قصه شنیدن از زندگی مان حذف شد. روزها اینقدر شیطنت میکردیم که شب در رختخواب بیهوش میشدیم. کم کم زمان مدرسه رفتن رسید و من که خیلی کتابخوانِ بیش فعالی نبودم، صرفا با داستان های کتاب های درسی روزگار میگذراندم و وقتی سر کلاس حوصله ام از درس سر میرفت، چندین و چندبار همان داستان ها را میخواندم.

بزرگ تر که شدیم، با رمان آشنا شدیم و داستان میخواندیم. هرچند کم ولی در زندگی مان همین داستان ها جریان داشت.

راستی یادم رفت برایتان از قصه های مادربزرگ بگویم، هروقت خانه شان می ماندیم یا وقت هایی که به خانه مان می آمد و مهمان اتاقمان میشد، قبل از خواب برایمان قصه میگفت و معمولا هم قصه هایش تکراری بود:) ولی لذتی داشت شنیدنش که نگو و نپرس...

این روزها دیگر بزرگ شده ام و از قصه شنیدن محروم و سایه مادربزرگ هم یکسالی میشود که بالای سرمان نیست. اما همدم جدیدی پیدا کرده ام. هرچند هیچ قصه گویی نمیتواند جای قصه های مادر و حکایت های مادربزرگ را برایم پرکند، اما یافتنش برایم اتفاق خوشایندی بود.

میپرسید درباره چه چیزی حرف میزنم؟ معلوم است دیگر. دو هفته ای میشود که کست باکس را نصب کرده ام و پادکست های نیوفولدر را گوش میکنم:) یاسین حجازی به واقع گل کاشته.

هرچند که علاقه ای به شنیدن صوتی کتاب و رمان ندارم، اما شنیدن یک قصه کوتاه تا وقتی خوابم ببرد اینقدر حالم را خوب میکند که از خودِ خوابیدن برایم مهم تر میشود. انگار با این قصه ها روح آدم پرواز میکند و از این عالم خاکی فاصله میگیرد و بالا میرود. مثل یک بادبادک میشود که از دست پسرکی بازیگوش رها شده و مشغول خوش رقصی است در باد، در آسمانی که انگار با سطلی رنگ، آبی شده ولی بعضی از قسمت هایش سفید مانده که نشان از ابرها دارد، و خورشید خانوم که گردی بزرگ زرد رنگی است که سر برگردانده و از آن بالا این اتفاق را شاهد است. خب! بس است. بیش از این توصیفاتم را ادامه نمیدهم:) فکر میکنم تا الان دیگر تجسم کرده باشید.

هرچند که فکر میکنم بیشترتان قبلا این اتفاق را تجربه کرده اید، اما به بقیه پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید. پشیمان نمیشوید :))


پی نوشت: عنوان متن، نام یکی از قسمت های نیوفولدر است.




نیوفولدر12- یاسین حجازی






به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از