منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

از پشت ماسک هم پیداست

از پشت ماسک هم پیداست. پیداست غم بی خانمان شدن. پیداست آن حس غریبی که انگار دیگر در این دنیای بزرگ، همین یک وجب جای کوچکی را هم که داشتی، حالا دیگر نداری. پیداست ناگفته، نیازی نیست تا فریاد بکشی، اشک چشمانت را پاک کنی و حتی نیازی نیست تا ماسکت را پایین بدهی، از حالت چشمانت میتوان همه چیز را خواند. 
یک قاب و اینقدر تناقض؟ مگر می‌شود؟ مگر می‌شود تو به دیوار خانه‌ات، یا بهتر است بگوییم خانه غصب شده‌ات، تکیه زده باشی و مغموم به ما بنگری و از پشت بام، صدای قهقهه مستانه یهودی غاصبی که حالا او را صاحب جدید این خانه میخوانندش بیاید.
انگار با چشمانت داری با ما حرف میزنی. حرفت با من چیست بانوی آواره؟ حرفت با ما چیست؟

پ.ن: گفتنش برایم سخت است ولی تو هم مثل چندصد آواره این روزها، دستت به هیچ جا بند نیست. مگر چند روز می‌توانی بیرون خانه‌ات دوام بیاوری؟ می‌دانم، این اتفاقات هفتاد سال است بخشی از زندگی‌تان شده. می‌خواهی بگویی انتظار یک همدردی کردن ساده را که حق داری داشته باشی از ما. اما به تو بگویم، در این سال‌ها سختی شما حتی چُرتمان را هم پاره نکرده که هیچ، بعضی طلبکار هم هستند. طلبکار از سربازی قاسم‌ها در میدان. بگذار طلبکار باشند. شما و قاسم‌تان هم خدایی دارید، مگر نه؟
پ.ن٢: فیلم مرتبط با متن: ببینید!

چترها را باید بست

تو این مدت هر دفعه که خواستم بیام اینجا و بنویسم، یه کاری مانع شد. امروز دم افطار دلم گرفته بود. صدای موذن که بلندشد، آسمون باهاش همراهی کرد، ابرها قطرات بارون رو به پیشوازش فرستادن و باد خبرش رو به اینور و اونور رسوند.
و من خوشحال از این غافلگیری، از بارون بهاری بعد از زمستونی که آسمون باهامون قهر بود، اونم تو این شب عزیز که شب رحمت و بارش نعمت خداست، تصمیم گرفتم بیام و به کلبه مون یه سری بزنم و پنجره هاش رو به روی شما باز کنم و جرعه ای سهراب مهمون تون کنم...

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
***
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم
(سهراب سپهری)

پی نوشت: حالا من یه چیزی گفتم:)) شما رو نمی‌دونم ولی من که چترو باز کردم و رفتم مراسم احیا. بارون رحمتش ما رو احاطه کرده بود:)) 

جور دیگر باید دید

شاید شما هم تو خونه وقتی جلوی تلویزیون نشستین و منتظرین یه برنامه ای شروع بشه، وقتی که خواهر و برادر کوچیکتون مشغول کشتی گرفتن با کنترل و تغییر کانال هاست، وقتی که بابا منتظر شروع اخباره، یا بین دو نیمه بازی که داداش کنترلو به کسی نمیده تا یه دور دیگه لحظات حساس بازی رو ببینه، وقتی خانوادگی جمع شدین دور تلویزیون برای تماشای سریال ماه رمضون و داستان به جای حساسش میرسه، یه دفعه انگار زیرپاتون خالی میشه و میوفتین توی دنیای رویایی تبلیغات بازرگانی. از تبلیغ روغن گرفته تا پودر و مایع دستشویی و خمیردندان تا جوایز بانک، همه و همه آخرش یه اتفاق رو رقم میزنه: حسرت بزرگترا و بردن دل بچه ها که اصرار بی فایده شون برای رسیدن به خواسته شون بابای خونه رو شرمنده میکنه...

البته شاید اصلا این موضوع رو با خودتون حل کرده باشین که مثلا یه برند تولیدکننده روغن، چاره ای نداره جز اینکه برای تبلیغ کالاش، غذاهای لاکچری رو نشون بده یا یه برند پودر لباسشویی، یه زندگی نایس و بازی بچه ها تو حیات بزرگ خونه ی لاکچریشون و در نهایت کثیف شدن لباس بچه و لبخند مادر و شستن لباس. خب راه دیگه ای برای تبلیغ ندارن که...

اما چند روز قبل بود که یه فیلم به دستم رسید که تبلیغ یه برند پودر لباسشویی بود، توی یکی از کشورهای همسایه. اما فرقش با بقیه تبلیغایی که دیدم این بود که در کنار تبلیغ کالای خودش، داشت عشق و مهربونی رو هم تبلیغ میکرد به جای تبلیغ دارندگی و برازندگی! خیلی لذت بردم از دیدنش و خب دلم نیومد تا این لذتو با شما تقسیم نکنم...

ببینید!

 

 

 

پ.ن: راستش این پست رو میخواستم اول ماه رمضون بذارم. ولی ویدیوی پیوستش رو هرکاری کردم نتونستم تو بیان آپلود کنم و موند تا الان...

 

سفری دور به جایی نزدیک

عازم یک سفرم

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست

و امیدم به خداوندی اوست

و چه پیوسته مرا می خواند!!!

عازم یک سفرم…


پ.ن: رمضان تون مبارک:))

صدای سوت قطار + پی نوشت

در خوابهای کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنباله ی قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنها تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود دود دود 

(قیصر امین پور)

پی نوشت: و من از پشت پنجره کلبه مان، خیره به افق، آنجایی که ریل های قطار تا بی نهایت امتداد دارد، شبهایم را سپری میکنم و با رویای آمدنت چایم را شیرین. و به جای فوت، با هر «ها» یی که بر شیشه پنجره می نشانم تا نبودنت را از جلوی چشمانم محو کنم، چایم را سرد میکنم، آتش درونم را اما هرگز، هرچند زیر خاکستر، روشن نگاهش میدارم، تا وقتی صدای پای نگاهت از دور شنیده شود و شعله چشمانت دامن دلم را بگیرد و دود گیسوانت در باد، گریبانم را رها نکند. بگذار تا از پنجره عبور کنم و خود را به طنین سوت قطار، که آمدنت را فریاد میزند بسپارم و در امتداد راه مه آلود، از پشت پنجره، چشمانم را به تو بدوزم. تویی که در هر پنجره تکثیر شده ای و تا انتهای قطار، تا افق، تا بینهایت ادامه داری...

گو شمع مَیارید در این جمع...

سال نو، که شروعش فصل تغییر و تحول طبیعت است، ای کاش شروعی باشد بر پایان فصل بدیها و شمعی باشد که تاریکی قلبمان را روشن کند و نور بباراند به جان هایمان. از جنس همان نوری که چند روز دیگر متولد میشود و خورشید جمالش، به عالم روشنایی میدهد. کاش در افق نگاهش باشیم که نگاهمان روشن شود، تا از دریچه نگاهش ببینیم. نگاهمان از جلوی پایمان فراتر رود و مثل او از افق عالم، این کره خاکی را بنگریم. از چهاردیواری مرزهای جغرافیایی عبور کنیم و روحی شویم در کالبد بی جان بشریت. بشریتی که با دست های خویش، خود را خفه کرده و حالا روح سرگردانش بالای پیکر، لبریز از تقاضا برای آمدن منجی، نظاره گر دست و پا زدن های آخر خودش است، تا منجی با عصای کلیم و دم مسیحایی و شمشیر حیدری اش برسد. باید منتظر بود و منتظر نماند، باید ایستاد و روانه شد به سوی آینده دلنشین وعده داده شده. باید بغض شد، تا حسی آشنا دوباره لبریز نشود. باید اشک شد، تا چشمی منتظر، خشک نشود. باید قلم بود، تا واژگانی آشنا در کنج دلی دردمند روزگار نگذرانند. باید باران شد، تا دستان بالا رفته، خالی پایین نیاید. باید قاصدک بود، تا آرزویی که از لبی به آسمان پرواز کرده، سقوط نکند. باید فریاد شد، تا حلقومی خسته، دوباره خشک نشود. باید...


گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


پی نوشت: این ایام، کلبه ما چراغونیه. خلاصه تبریک:))))


پی نوشت تر: ایشالا به حق حضرت مادر، امسال از چشم پسرشون نیوفتیم.

کودکی هایم با نخی نازک به دست باد آویزان!

چشمهایتان را ببندید. تصور کنید بادبادکی هستید آرام و رها در باد. بادبادکی که از آن بالا و در میان ابرها، بچه هایی که از پروازش غرق شادی هستند را مینگرد و با شادی آنها شاد میشود. اگر بیشتر دقت کنید، بین بچه ها و بادبادک فاصله ای نمی یابید، اصلا انگار دو چیز جدا نیستند. بادبادک یک نماد است، از رسیدنِ دستِ بچه ها به آسمان. انگار آن بچه ها هستند که آن بالا در میان ابرها روانند.

خب، همینقدر کافی است. حالا دیگر چشمانتان را باز کنید.

راست است که میگویند بچه ها هم عالمی دارند برای خودشان! عالمی که اینقدر ساده و بی آلایش و در عین حال جذاب و شیرین است که هرچقدر کمتر درگیر محاسبات و مناسبات دنیایی شده باشید، همانقدر بیشتر اجازه ورود به دنیایشان را دارید. بله درست فهمیدید. بدون اجازه که نمیتوان وارد دنیای بچه ها شد. شاید از دریچه نگاه محاسبه گرِ شما، این دنیا کوچک، بی اهمیت و بی هدف و خیلی بی های دیگر باشد، که اگر اینگونه فکر میکنید، بی خیال بقیه متن شوید. اصلا من با تویی کار دارم که مثل منی، منی که هنوز روزنه امیدی در خودم حس میکنم، هنوز ذره ای از ذهن و جانم هست که درگیر دنیا نشده باشد، هنوز همه آنچه هستم را اسیر بندهای دنیا نکرده ام، پس هنوز با این عالم غریبه نیستم. اگر اینگونه ای، پس میتوانی درکم کنی، میتوانی بفهمی که چگونه میتوان خود را از بندها رها کرد و پرواز کرد، مثل همان بادبادکی که درست است هنوز یک پایش بسته به دنیاست، اما بالاخره توانسته به لطف ابر و باد و مه و خورشید و فلک، بپرد و اوج بگیرد در دنیای بچه ها... آنجاست که لذتِ بدونِ تعلق زندگی کردن را میفهمی. آنجا از بالا، دنیا و همه دلبستگی هایش مثل نقطه ای کوچک، سیاه و ناچیز است برایت. آنجا همه چیز لذت بخش است. اصلا آنجا دنیای رنگ هاست و دنیای بی رحم پایین، سیاه و سفید است و تار و تاریک. آن بالا که باشی، دیگر نمیخواهی فرود بیایی، نمیخواهی رانده شوی، نمیخواهی سقوط کنی به پایین و اگر بندهایی که به دنیای بیرون وابسته ات کرده بگذارند، دیگر نمیخواهی حتی به بازگشت فکر هم بکنی. میخواهی تا ابد در بهشتی که داخلش شده ای، بمانی. مگر اینکه دوباره سیبی بچینی تا از آنجا هم اخراجت کنند.

بگذریم. گاهی وقتها با خودم فکر میکنم چرا بعضی از ما در بچگی خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستیم که بزرگ میشویم؟ چه چیزی را در عالم بچگی مان جا گذاشته ایم و با خود نیاورده ایم؟

بچه که باشی مسائل و ملاحظات را آنگونه که در بزرگی درک میکنی، درک نمیکنی و در نتیجه کارها و انتخاب هایت هم عاقلانه و از روی فکر و تصمیم قبلی نیست. ولی همانطور که بزرگ میشوی، خیلی چیزها را یاد میگیری و به مرور شخصیتت شکل میگیرد و سعی میکنی تصمیمات درستی بگیری. احتمالا! سعی میکنی برای خودت، خانواده و جامعه ات مفیدتر از گذشته باشی. آموزش میبینی، تجربه میکنی و هرچه میگذرد بیشتر از گذشته یادمیگیری. اما باز اگر در آینه به خودت نگاه کنی، خودت را میبینی که بزرگتر شده ای و از کودکی ات دورتر. هرچه در کودکی ساده و بی آلایش بودی و به فطرتت نزدیکتر، حالا بزرگ شده ای، بیش از دلت، این عقلت است که محاسبه میکند و بار تصمیماتت را به دوش میکشد. هرچند فکر میکنی داری نزدیک میشوی، ولی در واقع داری دورتر میشوی.

اگر صدایم را میشنوی، توصیه میکنم تو را به بزرگ نشدن، تا جایی که میتوانی بزرگ نشو! بگرد به دنبال راهی برای بزرگ نشدن، برای وابسته نشدن، برای غلبه نکردن عقل بر دل...


پ.ن: در زندگی ما انسان ها دو دریچه باز به سمت روشنایی و نور قرار داده شده، دریچه هایی که دلها را پر از نور زندگی و حیات میکند. آنجا نه زمان اهمیتی دارد و نه مکان و نه حتی ماده و تعلقات دلنچسبش، جایی است فراتر از همه اینها. یکی از این دریچه ها نامش عشق است و دیگری دنیای کودکی. زندگی واقعی همان جاست. کسی به تو عبور از این دریچه ها را یاد نداده، اما اگر کمی به خودت بازگردی، می یابی اش. آری، باید بادبادکی شوی رها به سوی زندگی، به سوی آرمانشهرمان، جایی که پشت همان دریاهاست و با همه وجود پرواز کنی...


باد بازیگوش

بادبادک را

بادبادک 

دست کودک را

هر طرف می برد

کودکی هایم

با نخی نازک به دست باد 

آویزان!

(قیصر امین پور)

یا محوّل

چه دعایی کنم‌ت بهتر از آن
که خدا پنجره باز اتاقت باشد... 

سال نو مبارک:)))))
سالتون پرخیر و برکت

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نمیخواهم دم عیدی اوقاتتان را تلخ کنم، اما بالاخره نمیتوان دردها را دید و نادیده گرفت، نمیتوان شنید و نشنیده گرفت، شاید نتوان درک کرد، اما ما انسانیم دیگر، میتوانیم که حس کنیم این درد را، میتوانیم همدردی کنیم، میتوانیم این همدردی را با هم تقسیم کنیم...

در این روزها که دیگر رمق های آخر سال 99 است، سعی کنیم برای دقایقی هم که شده درد خودمان را کناری بگذاریم و برای درد بقیه غصه بخوریم. برای درد کسانی که کسی را ندارند که برایشان غصه بخورد و فریاد و هق هق شان را بشنود و اشک های جاری بر روی گونه هایشان را پاک کند. بیایید کمی سینه هایمان را وسعت دهیم، آنقدر که بتواند درد عالم را در خود جای دهد، برای همه غصه بخوریم، همه. بیایید فراتر از خط های کج و معوجِ توپِ فوتبالی که کره زمین نامیده اند ش و آن خطها که به ما مرزهای جغرافیایی را دیکته میکند، برای کودکی غصه بخوریم که همین بیخ گوشمان، افغانی اش مینامند و مسخره اش میکنند، بازی اش نمیدهند و با او دوست نمیشوند و اینچنین طعم تلخ غربت را میچشد. یا پدری در کابلستان که با اضطراب به دخترش پیامک میدهد: جان پدر کجاستی! و آن طرف خط، دختر غرق در خون افتاده است. یا دختری اینطرف حصارها، با لباس پرستاری غرق در خونش و تیری شلیک شده از اسلحه تک تیراندازِ غاصبِ آنطرف حصار، که همانطور که او را کنار مجروحی که لحظاتی قبل قصد کمک به او را داشت می اندازد، لذت مادری کردن برای کودک نوزادش را نیز از او میگیرد. یا دختری جامانده از خانواده ای پرجمعیت در نزدیکی صنعا که حالا، از آن خانه کوچکی که به زور در آن روزگار میگذراندند خرابه ای مانده و از آن خانواده پرجمعیت فقط او و خواهرش که وقت بمباران خانه شان، در کوچه در حال بازی بودند. به او میگویند:بازمانده! درست مثل پسر بچه ای ذله از گرمای ظهر صعده، که یواشکی از اتوبوس مدرسه بیرون پرید تا در فاصله برگشتن راننده شان از بازار، آب میوه ای برای خودش و دوستش بخرد اما الان دیگر گرمای ظهر برایش مهم نیست و میپرد در قبر، تا پیکر سوخته تنها دوستش را در آغوش بگیرد. یا مادر کردی که وقتی به خانه شان ریختند و با ضرب لگد او را از دختر نوجوانش جدا کردند، نگاه هیز سرباز داعشی و لبخند هوسناکش را دید و هزاربار برای خودش و دخترش آرزوی مرگ کرد. دختری که حالا چند روزی میشود که فهمیده باردار است. آنها سه بازمانده هستند، بازمانده از مادرانشان که احتمالا قبل از کشته شدن، از غم دخترانشان دق کرده اند. بازمانده هایی که حالا در باران پاییزی کمپ دلگیر آواره ها، در چادر A157 زندگی که نمیشود گفت، دارند لحظه لحظه را میمیرند، در انتظار به دنیا آوردن یادگار آن روزهای وحشتناک. دخترانی که حالا یک خانواده شدند و دنیایشان همین چادرِ کوچکِ وسطِ کمپ است و از دنیا فقط همدیگر را دارند. یا کمی آنطرف تر، نوجوان هندویی که زیر این آسمان کبود، با نگاه بی رمقش منتظر است، منتظر. از پشت شیشه رستوران «ها» میکند، شاید قصدش این است که تن بی لباسش را که تنها پارچه کوچکی قسمتی از آن را فراگرفته گرم کند، یا اینکه میخواهد تصویرش را تار کند، تا از چشم غذاهای رنگ و وارنگ سفره های لاکچری دهلی دور بماند که اینقدر از خجالت آب نشوند و راحت تر بلعیده شوند، یا شاید این یک آه است از درونش، که غمی را نمایندگی میکند که ماه ها قبل، بعد از صبح روزی که شنید پدرش رفته و او را تنها در این دنیای بی رحم جاگذاشته است، به جا مانده بود. پدر کارگری که شب قبلش به دلیل قرنطینه شهر و ممنوعیت عبور و مرور، مجبور بود پس از ساعتها بیگاری، همراه دوستانش گرسنه و خسته، کیلومترها راه را پیاده از مسیر راه آهن طی کند تا به آلونک شان برسد و همراه با پسر کوچکش، از زیر سقف پلاستیکی دست سازشان در داراوی، به آسمان خیره شود و به فردایی فکر کند که ممکن است نه کاری باشد و نه نانی، اما نشد. چون در اواسط راه، او و دوستانش از شدت خستگی بیهوش شدند و روی ریل افتادند، و قطاری که در آن نزدیکی بود... شاید هم این آه، برای چند شب قبل بود. شبی که هرچه فکر کرد، یادش نیامد آخرین بار کی غذا خورده. شبی که آسمان هم با او سر ناسازگاری داشت. شبی سرد و سوزناک که مانده بود سوز غم درونش را دریابد یا سوز سرد هوای بیرون را. شبی که ای کاش خوابیده بود، ای کاش مثل بقیه هم‌حالانِ غیرهم‌سالِ اطرافش، همانجا مانده بود و سرش را روی کارتن دلنشینی میگذاشت که قرار بود آنها را ساعتی دیگر از این عالم نجات دهد. ولی رفت و کنج خرابه ای پناه گرفت و وقتی برگشت بازمانده ای بود که فرو افتادن افرادی در ماشین زباله دان شهرداری دهلی را میدید که مامور، علت مرگشان را تلف شدن براثر سرما در گوشه خیابان ذکر میکرد. یا پسر بچه سه ساله ای که همان حوالی، در خیابان های سرینگر در آغوش پدربزرگش، در همان کودکی دنیای وحشی بیرون را لمس کرده و در قاب چشمان تارش که از اشک لبریز بود، نظاره گر سربازانی بود که لحظاتی قبل پدربزرگش را از آغوش او گرفتند. اما او بازمانده ای است که هنوز آغوش پدربزرگ را رها نکرده. یا کمی اینطرف تر، دختری که از فرط فقر، دست به معامله ای نابرابر زده است. و گذرگاهی چهاربانده میان عربستان و بحرین، که پنجشنبه عصر که میشود، جای سوزن انداختن نیست، و مسافرین نانجیبی که سفر یک روزه خود را به قصد انجام همان معامله نابرابر با دخترانی نجیب آغاز کرده اند. یا کمی بالاتر، پسربچه ای سه چهار ساله که به دور از غم زمان، ترکه به دست در حال خاک بازی همراه دیگر دوستانش از مادرش دور شده و گم شده است. نمیداند کجاست، نمیداند خانواده اش اینجا چه میکنند، آنقدر بزرگ نشده که غم نبود پدر را حس کند، که بفهمد در آن اردوگاه کوچکی که تمام آوارگان روهینگیایی را در آن محصور کرده اند چادرشان کجاست، نمیتواند بفهمد دلیل فرارشان از میانمار به اینجا چه بوده. اصلا نمیفهمد فرار چیست. اما ظاهرا دارد کم کم گم شدن را با تمام وجودش حس میکند و احتمالا کمی دیگر، آوارگی و گرسنگی و تشنگی و سخی های دیگر، زود آبدیده اش میکند تا بزرگ شود، و آن وقت دیگر جواب سوالاتش را میفهمد، که ای کاش هرگز نمیفهمید و همچنان به بازی کودکانه اش ادامه میداد. کمی آنطرف تر، پدری است مجرم که تنها گناهش رنگ پوستش است، با اصابت دوازده گلوله به بدنش توسط پلیس هایی که احاطه اش کرده اند، به داخل ماشینش سقوط میکند، و فرزندانی که از پشت ماشین این صحنه را چاره ای جز تماشا ندارند. 

بس است دیگر. غمها که تمام شدنی نیست، اما توان و تحمل ما چرا.

میدانم که باید گریست، اما نه فقط برای زنان مسلمانی که جرمشان حجابشان است و در وسط خیابان حکمشان توسط جوانان نژادپرست صادر میشود و با اصابت ضربه های ممتد چاقویی به بدنشان مجازات میشوند، نه فقط برای زن باردار مسلمانی که مرد غریبه ای به او حمله ور شده و او و بچه را با هم میزند، بدون آنکه حتی دلیلش را بگوید و نه فقط برای مادر مسلمانی که در مقابل دیدگان فرزندان کوچکش، توسط مرد رهگذر لگدکوب میشود. نه فقط برای همه اینها باید گریست، بلکه امروز باید برای سارا هم گریست. دختری که بسیار فجیع تر از آن 117 زن و دختر بریتانیایی دیگری که امسال پس از تعرض به قتل رسیده اند، اعضای بدنش را تکه تکه شده، در اطراف خانه اش یافتند. او دقیقا قربانی چه چیز شده است؟

در این عالم که همه چیزش شده مادی گرایی و نفع پرستی و سرمایه و شهوت و قدرت و استعمار شهرها و استثمار قلب ها، و مسابقه ای ابدی برای بیشتر فرورفتن در این چاه ها، باید برای همه زنان و نه فقط زنان، که برای مردان و نه فقط مردان، که بیش از آنها باید برای کودکان، این طفل های معصوم و بی گناهی گریست که از بهشت کودکی شان به جهنمی که ما انسان ها برای خود درست کرده ایم پرتاب میشوند. برای بشریتی که قبلترها! فرزندان آدم و حوا بودند و اعضای یک پیکر، برای انسانیتی که زیر پای زورمندان و قدرتمندان و سرمایه داران عالم لگدکوب میشود باید خون گریست. و همچنین برای حس بی تفاوتی مان به این سقوط آزاد...


پ.ن. اول: امسال دومین سالی است که بدون او تحویلش میکنیم، که اگر او بود، در پس این همه آه، حسرت نبودنش نبود، تا برای محرومان و بی کسان پدری کند.

پ.ن. دوم: اواسط متن بودم که یادم آمد امشب شب ولادت حضرت علمدار است، به حق او که امید شبهای تیره از غربت و تار در پس پرده اشک دختران یتیم حسین در کنج خرابه بود، خدا نور امیدش را هرچه زودتر برساند که جز پناه بردن به آغوش همین دعا، پناهگاهی نداریم...


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

بدون عنوان، به پی نوشت بنگرید.

کوچه


ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


پی نوشت: عنوانش رو خالی گذاشتم که هرجور خودتون می پسندین پُرش کنین...

به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از