منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

اینجا خر داغ می‌کنند!

الان که از پشتِ صندلیِ پشتِ فرمون یعنی صندلی عقب:) در حال کنارهم قراردادن تصادفی! کلمات زیر هستم، وسط جاده ایم و دیگر به اینجایم رسید (شرمنده این قسمتش تصویری بود) و خلاصه صبرم تمام شد و تصمیم گرفتم بنویسم. طوری تصمیم گرفتم که دیگر به سوال همیشگی  «خب چی بنویسم؟» فکر نکردم و می‌بینید که دارم مثل قرقی خط به خط پیشروی میکنم. به اعتقاد من، نویسنده ها خیلی شبیه آشپزها هستند، البته آماتورهایشان. اگر خودتان را یک نویسنده آماتور فرض کردید شما هم مخاطب این قسمت متن هستید. داشتم می‌گفتم، می‌دانید چرا؟ نمی‌دانید؟ نمی‌دانید چه در ذهن من می‌گذرد؟ خب حق دارید ندانید. اما حداقل یک حدس ساده که می‌توانید بزنید. آها، باریکلا. درست زدید وسط خال. چون هر دو نمی‌دانند چی بپزند. نمی‌دانند از کدام مواد شروع کنند و چه غذایی خلق کنند که بوی عطر و طعم و مزه اش دل همه را ببرد. خب. با بوی غذا در انتهای متن کار داریم، اما فعلا بگذریم. 
بیشتر از یک هفته است که با سه ایده جذاب بازی بازی می‌کنم بلکن از غوره تبدیل به مویز شوند، اما خب نمی‌شود که نمی‌شود. و من بی خیال گویان مشغول نوشتم می‌شوم. مگر می‌شود اهل قلم زدن بود و اینقدر وسواسی شد؟ خب همیشه همه بچه های آدم که سالم و خوشگل و همه چیزتمام و مثل هم نیستند. صادق باشیم با هم. اینجا که خودمانیم دیگر. یکی بینی اش عقابی است و دیگری موهایش فر است و آن یکی بداخلاق است و حرص درآر و... ولی من همه شان را دوست دارم، چون از قدیم گفته اند هرگلی بویی دارد. بله الان دیگر وقتش است که کمی بو بکشید... بوی چه می‌آید؟

شهرمان بوی مشهد گرفته باز

از بعد روزی که شدند سایه‌بان جوادت

حرمت را بخشیدی به کبوترها...

از فواید زندگی در جنگلی دور افتاده به نام بیان!

وسط این امتحانات مجازی که ظاهرا پایانی هم ندارد، حوصله ام که سر میرود در کلبه ام را باز میکنم و کمی نفس میکشم...

دیدن و شنیدن و خواندن حرفهای جماعتی که نه برای دیده شدن مینویسند و نه برای کسب درآمد، بلکه هرچه هست از دل برآمده، خب به دل هم مینشیند دیگر.

چقدر اینجا هوا خوب است...

مثل صبحی دل انگیز

در وسط جنگلی بکر

در مه

که ساعتی قبل

باران با نم نم قطراتش

برگهای درختان را نوازش کرده باشد.

و آرام و بی صدا

بوسه ای از گلبرگ گل ها گرفته باشد.

رویای هر شبِ من

روی دیوار خانه مان عکسی است

عکسی با هزاران خاطره

هر صبح که بلند میشوم از خواب

اول از همه تو را میبینم که لبخند میزنی به من از آن بالا

و نگاه مهربانت نوازشم میکند

و من

قدّم به بالای دیوار نمیرسد

تا گرد و خاک روی عکست را بگیرم

اما تو

خیلی راحت می آیی پایین و همبازی ام میشوی

در خیالم 

دستم را گرفته ای

و با خود به باغی برده ای پر از درخت

وسط باغ 

زیر سایه درختی نشسته ام و عروسک هایم را کنارم چیده ام

و کنارم نشسته ای و داری با من خاله بازی میکنی

این است رویای هرشب من

همبازی ام میشوی دوباره؟

میشود یکبار دیگر دستانم را در دستان مهربانت بگذارم

و خم شوی

و بغلم کنی

و با خودت ببری ام؟

کی می آیی؟ 

کی می آیی که دلم برایت خیلی تنگ شده...



پی نوشت: من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است، نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می‌بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابل‌تر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.

دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام، اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است، از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم.

تا به حال دلتان را صابون زده اید؟

داستان کباب غاز را یادتان هست؟ مرحوم جمالزاده نوشته بودش و ما در کتاب ادبیات دبیرستان میخواندیمش. داستان ولیمه ترفیع جناب نویسنده و غاز بیچاره ای که محور داستان شده بود و وسیله حفظ آبروی جناب جمالزاده در مقابل مهمان ها. راقم آن سطور، در ابتدای داستان دلش برای رفقایش میسوزد که دلشان را صابون زده اند که مهمان شوند به سفره ای که آن غاز معصوم در وسطش خودنمایی میکند و آنها منتظرند تا دلی از عزا دربیاورند. وجه مشترک این متن با داستان جناب جمالزاده نیز همین است. نویسنده این متن نیز دلش برای شما خوانندگان عزیز و محترم میسوزد، حتی دلش برای خودش هم میسوزد. حقیقت این است که ما در زندگیمان بارها شده که دلمان را صابون زده ایم و به خودمان دلخوشی داده ایم برای رسیدن به خواسته هایمان. و این اتفاق بارها در زندگیمان تکرار شده و چه بسا در ادامه زندگی مان نیز بارها تکرار شود. میپرسید: مگر این کار مشکلی دارد که دلت برایمان سوخته است؟ میگویم: بله. میگویید: چرا؟ میگویم: خب صبر بفرمایید. عرض میکنم خدمتتان.
جانم برایتان بگوید که مشکل اصلی همینجاست که شما برای رسیدن به خواسته تان به چه چیز متوسل شده اید؟ به صابون زدن دلتان؟ مشکل همینجاست دیگر. تا به حال شمرده اید در سال چند صابون مصرف میکنید برای شستشوی دستهایتان و استحمام کردنتان؟ تا به حال به این صرافت افتاده اید که عمر یک صابون را محاسبه کنید که چند روز در این عالم زندگی میکند و سپس از دنیا میرود؟ میتوانید چشمانتان را ببندید و موجودی را در پشت پلک هایتان تصور کنید که هربار، کسی به دیدارش می آید و ذره ای از وجودش را برمیدارد و او ذره ذره آب میشود و کوچک و کوچکتر تا جایی که به نیستی بدل میشود؟ اصلا آیا مطمئنید از همان لحظه ای که شما صابونی به دلتان زده اید که اتفاق خوبی برایتان بیفتد، اگر صابون بچه ای به دنیا بیاید، تا آن وقتی که آن اتفاق خوب رقم میخورد، آن صابون هنوز در این دنیا در حال نفس کشیدن باشد؟ بالاخره وقتی از کسی کمکی میخواهید او که نمیتواند در این مدت بی هیچ کاری گوشه ای لم بدهد و پا روی پا بگذارد و اطراف را تماشا کند، وظیفه ای نهاده اید بر گردنش و باید تلاش کند تا آن اتفاق خوب برایتان رقم بخورد دیگر. حالا و در این قسمت از متن، اگر به شما بگویم که شما، همین شمایی که دارید این متن را میخوانید یکی از افرادی هستید که دستتان آلوده به کف هزاران صابون مظلومی است که برای رسیدن شما به خواسته هایتان معصومانه جان داده اند؟ حال اگر این طفل معصوم ها صدایشان به جایی نمیرسد برای احقاق حقشان، شما در پیشگاه دادگاه وجدانتان که باید پاسخگو باشید برای این نسل کشی. میگویید: خب به شما چه ربطی دارد؟ میگویم: دستتان درد نکند. اینهمه کاغذ سیاه کردم بهتان تذکر بدهم، اینهمه وقت گذاشته ام که وظیفه انسانی ام را انجام داده باشم. اما حالا که اینطور شد اصلا من میتوانم به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شوم و برعلیه هرکدامتان شهادت بدهم که من آنچه گفتنی بود گفتم و اینها باز راهشان را ادامه دادند. اما خب، الان که دادگاه برگزار نشده، میتوانید حرفهایم را جدی بگیرید، میتوانید هم راحت به کارتان ادامه دهید، خود دانید. فقط خواستم بگویم: حواستان باشد صابون زمینتان نزند. خیلی لیز است چون...


پ.ن: دوره نویسندگی مبنا، اتفاق بسیار خوب این تابستان من است و امروز به بهانه تمرین اولین جلسه کلاس، مجبور:) به خلق متن بالا شدم.

بلدید سگِ هاری را پیشِ رویتان تجسم کنید؟

بچه که بودیم مادر شبها برایمان قصه میگفت تا خوابمان ببرد. وسط قصه، هی سوال می پرسیدیم و مجبورش میکردیم از خودش چیزی ببافد تا آرام شویم و به ادامه قصه گوش دهیم. او که میدانست در هزارتوی مغزمان چه میگذرد و داریم داستان را برای خودمان تصور میکنیم، با سلیقه و هنرش ظریف کاری ها را هم در تعریف قصه رعایت میکرد...

بزرگ که شدیم، قصه شنیدن از زندگی مان حذف شد. روزها اینقدر شیطنت میکردیم که شب در رختخواب بیهوش میشدیم. کم کم زمان مدرسه رفتن رسید و من که خیلی کتابخوانِ بیش فعالی نبودم، صرفا با داستان های کتاب های درسی روزگار میگذراندم و وقتی سر کلاس حوصله ام از درس سر میرفت، چندین و چندبار همان داستان ها را میخواندم.

بزرگ تر که شدیم، با رمان آشنا شدیم و داستان میخواندیم. هرچند کم ولی در زندگی مان همین داستان ها جریان داشت.

راستی یادم رفت برایتان از قصه های مادربزرگ بگویم، هروقت خانه شان می ماندیم یا وقت هایی که به خانه مان می آمد و مهمان اتاقمان میشد، قبل از خواب برایمان قصه میگفت و معمولا هم قصه هایش تکراری بود:) ولی لذتی داشت شنیدنش که نگو و نپرس...

این روزها دیگر بزرگ شده ام و از قصه شنیدن محروم و سایه مادربزرگ هم یکسالی میشود که بالای سرمان نیست. اما همدم جدیدی پیدا کرده ام. هرچند هیچ قصه گویی نمیتواند جای قصه های مادر و حکایت های مادربزرگ را برایم پرکند، اما یافتنش برایم اتفاق خوشایندی بود.

میپرسید درباره چه چیزی حرف میزنم؟ معلوم است دیگر. دو هفته ای میشود که کست باکس را نصب کرده ام و پادکست های نیوفولدر را گوش میکنم:) یاسین حجازی به واقع گل کاشته.

هرچند که علاقه ای به شنیدن صوتی کتاب و رمان ندارم، اما شنیدن یک قصه کوتاه تا وقتی خوابم ببرد اینقدر حالم را خوب میکند که از خودِ خوابیدن برایم مهم تر میشود. انگار با این قصه ها روح آدم پرواز میکند و از این عالم خاکی فاصله میگیرد و بالا میرود. مثل یک بادبادک میشود که از دست پسرکی بازیگوش رها شده و مشغول خوش رقصی است در باد، در آسمانی که انگار با سطلی رنگ، آبی شده ولی بعضی از قسمت هایش سفید مانده که نشان از ابرها دارد، و خورشید خانوم که گردی بزرگ زرد رنگی است که سر برگردانده و از آن بالا این اتفاق را شاهد است. خب! بس است. بیش از این توصیفاتم را ادامه نمیدهم:) فکر میکنم تا الان دیگر تجسم کرده باشید.

هرچند که فکر میکنم بیشترتان قبلا این اتفاق را تجربه کرده اید، اما به بقیه پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید. پشیمان نمیشوید :))


پی نوشت: عنوان متن، نام یکی از قسمت های نیوفولدر است.




نیوفولدر12- یاسین حجازی






الان وقت خوابیدن نیست

الان که دارم بعد از دو هفته حاضری میزنم اینجا، یک روز است که بیدارم.

بیداری چیز خوبی است. امروز روز خواب نیست. باید اول تکلیف استاد را انجام دهیم بعد برویم دنبال بقیه کارهایمان.

سایه استاد بالای سرمان مستدام

قوت قلب باشیم برای ایرانمان

تک درختی که در مقابل تمام تندبادهای عالم قد علم کرده بود، دیگر نیست!

این باد بی قراری

وقتی که می وزد

دل های سر نهاده ی ما

بوی بهانه های قدیمی میگیرد

و زخم های کهنه ی ما باز

در انتظار حادثه ای تازه

خمیازه می کشند

انگار

بوی رفتن می اید!!!

(قیصر)

آواز گنجشک را دریابیم

هروقت پرده را کنار میزنم و پنجره بیان را باز میکنم، روحم تازه میشود. انگار از درون کلبه ام، کلبه ای کوچک و دنج وسط جنگلی رویایی، پنجره ای رو به جنگل بیرون باز کرده ام. اول صبح است و هوای تازه و بوی خوش و تصویر زیبای منظره از روبرو هجوم می آورند داخل. وسوسه میشوم، در را باز میکنم و قدم به دل طبیعت میگذارم.

خواب نمیبینم. در صحت عقل و کمال هوشیاری، انگار این صدای پچ پچ گنجشکهاست، صدای آخ گفتن علفها که پا روی سرهاشان گذاشته ام. آواز قناری ها در باد و حتی نگاه معنادار درختها را میشنوم. بی هدف به مسیرم ادامه میدهم. درختان مرتفع جنگل در تقسیم کاری نانوشته با خورشید خانم، سایه لطف همایونی خود را بر سر تمام موجودات جنگل مستدام کرده اند، اما خب گوشه کنارها هستند باریکه های بازیگوش نور که لایی کشان از کنار درختها رد شده و پایشان را به زمین رسانده اند. هر از گاهی باد سر شوخی اش را با شاخ و برگها باز میکند و قلقلکی حواله شان میدهد تا چرت روزانه شان را بپراند. همچنان ادامه میدهم. کبوتری روی دوشم نشسته و مشغول درد و دل کردن است. دلش پر است از مهمان نوازی درختها. درختانی که سرهایشان را در میان ابرها پنهان کرده اند و به زمین و اهل جنگل فخر میفروشند. ای کاش باد ابرها را تکان میداد تا صدای خورشید به درختها برسد. وضعیت اینگونه است که از درختها تکبر و از بقیه جنگل تنفر. درختها همگی دست به یکی کرده اند و بوی تکبرشان را باد به جای جای جنگل رسانده و بقیه ساکنان این خانه را کلافه کرده است. بی اختیار و با آهی از جان، به مسیرم ادامه میدهم. از دور کارگران سخت کوشی سبز میشوند که مثل صیادی به جان جنگل و درختانش افتاده اند. صدای اره ها در هیاهوی آواز چکاوک و رقص دلنواز شاخ و برگها و جریان آب گم شده است. انگار گوشیِ صداگیر به جای آنکه در گوش آن کارگرها باشد در گوش ماست که هیچ صدایی نمیشنویم. باد هم با بی تفاوتی هرچه تمام تر مسئولیت رساندن این صداهای مهیب به اهل جنگل را به عهده نمیگیرد.

ای کاش باد به خودش بیاید تا دوباره مثل قبل همه اعضای خانواده جنگل را دور هم جمع کند. اگر درختی نباشد جنگلی نیست و اگر جنگلی نباشد، دیگر باد هویتی ندارد. هویت باد به نوازش دادن برگ است، به رساندن صدای آواز گنجشک به گل، به عوض کردن مدل موی چمن. به قلقلک دادن درخت و رسانده هوای تازه به شاپرک.

ای کاش نسیمی این پیام را به باد برساند که مواظب آواز گنجشک باش!

برای کفش هایت

مثل هر روز از خواب بیدارت میکنم. لبخند میزنی و سلامم میدهی مادرجان. دست و صورتت را میشویی و مقابلم مینشینی تا موهایت را ببافم و من در خیالم روز عروسی ات را تصور میکنم. وای که چقدر لباس عروس به تو می آید عزیزم، مثل ماه میشوی. هربار همینطور میشود، آخر صحبت هایت که میخواهی ببینی حرفهایت را شنیدم یا نه، به خودم می آیم و لو میروم. اصلا همین کارها را کرده ام که در و همسایه و فامیل همیشه سرزنشم میکنند که تو را بیش از حد لوس کرده ام. اما چه کنم؟ مادرم دیگر. مادر است و لذت بافتن موهای دخترکش. منتظر میشوم تا لباس مدرسه ات را بپوشی و قبل از رفتن بیایی برای خداحافظی. چقدر دلربا شده ای. با آن شال سفیدی که سرت کرده ای، شبیه فرشته ها شده ای. مثل همیشه بوسه ای روی گونه هایت مینشانم. اما ای کاش میتوانستم در آغوشم نگهت دارم، کاش وقتی خیره به قد و بالایت میشوم، زمان کمی کندتر از قبل بگذرد. چقدر بزرگ شده ای دختر، برای خودت خانومی شده ای ولی من هنوز باور ندارم. هنوز دخترک خوشگل شیرین زبان خودم هستی. آرام دستت را از دستم رها میکنی و به سمت در میروی و من رفتنت را نظاره گرم. و باید کل روز خودم را مشغول کنم تا دلم بهانه ات را نگیرد. تا وقت آمدنت برسد. تا باز بر قامت در ظاهر شوی و با لبخند دلربایت سلامم دهی و در آغوشت بگیرم و از اتفاقات مدرسه بپرسم و تو با آب و تاب مشغول تعریف کردن روزی که برایت گذشته شوی. امروز اما هرچه صبر کردم نیامدی. کجایی پس مادر؟ نصف جان شدم دیگر. 
جان مادر کجاستی؟

پی نوشت: برایم خیلی سخت است این لحظات را نوشتن. لحظات مواجه شدن یک مادر با پیکر بی جان همه عمرش. مواجه شدن با آینده تاریکش. وقتی که آرزو میکند همه اینها یک کابوس باشد و دخترکش با محبت از خواب بیدارش کند. اما، اما بدبختانه خواب نیست. وای که اگر مادر فرزند دوقلو باشی و خبر دهند که نزدیک مدرسه دخترانت انفجار تروریستی اتفاق افتاده... حال مادران افغانستانی این روزها اصلا خوب نیست. ببینید! 

پی نوشت دوم: نمیخواهم همیشه تلخ بنویسم و اوقات خوشتان را خراب کنم. اما خب درد قبلی هنوز تمام نشده بود که درد روی درد آمد. بعضی خبرها درد دارد، گزنده است. نمیتوان از کنارش به سادگی عبور کرد.
کفش افغانستان
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از