منورالذهن

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...

کوچه پر از رد قدم های توست...

حالا دیگر دو سالی میشود که نیستی

تو پناهشان بودی

دخترکان و پسرکان کوخ نشین سراغت را میگیرند

کجایی پس؟


پ.ن: این روزها سالگرد روزی است که بچه یتیم ها برای بار دوم حس بی پدر شدن را چشیدند :((

قاب هایی برای ندیدن

قاب اول: بک گراند، زمینی خاکی است. در وسط قاب پسرکی لخت نمایان است با شلواری سبز و صندلی چوبی اش را که قسمت پشتی اش توخالی است برعکس گرفته جلوی صورتش و به دوربین خیره شده، گویی تک درختی است که ناباورانه از زمینی خشک جوانه زده و بالا آمده، انگار او تنها نماد زندگی در آن زمین بایر است. پسرک ناخواسته قابی خلق کرده باب میل مخاطبان دوربین.

قاب دوم: پیرمرد پشت چادر نشته، حواسش به دختر کوچکش است که نگاهش را به زمین دوخته و در دنیای خود غرق است، بی آنکه بفهمد دوربین غریبه شکارش کرده است. دختر بزرگتر که موهای شلخته اش از جلوی چارقدش بیرون ریخته، انگار که وظیفه حفاظت از دنیای کوچک خواهرش روی دوش اوست، خیره به دوربین، در چهره اش سوالی پیداست: از جان ما چه میخواهی؟ 
آلبوم ها شبیه خانواده هایی پرجمعیت، با بچه هایی پر سر و صدا و بازیگوش که مدام از سر و کول هم بالا میروند، آنقدر قاب دارند که تا صبح میتوان تماشایشان کرد و پای حرفشان نشست.
و اما دوربین. دوربین ها فوت کوزه گری خاصی بلدند. مثلا اینکه قاب بندی شان از بالا به پایین است! جسورند و دنبال عبور از کلیشه ها برای خلق اثری ماندگار و البته اثرگذار که مخاطب را مجذوب خود کند کار سختی است ولی آنها خوب از پسش برمی‌آیند، چون در غیر این حالت دیگر وجهی ندارند. بالاخره دوربین ها هم زندگی دارند و نباید که نانشان آجر شود. آنها در منصفانه ترین حالت، در حال جستجو برای یافتن سوژه‌ای هستند که یک تضاد زیبا خلق کند. تضادی بین سوژه و محیط. و هدف، پاشیدن حس ترحم در صورت مخاطب است. چه تضاد جالبی. از دوربین شرقی قطره قطره لذت و حسرت زندگی غربی می بارد و از دوربین غربی پیکسل پیکسل ترحم و افسوس برای زندگی هایی که غرب ویرانشان کرده.
این قاب ها جادویی اند؛ حرف از صاحب عکس می‌زنند، به جای آنکه حرف صاحب عکس را بزنند. و جنون دوربین انگار واگیر دارد، که مخاطب را به حرف وا داشته، اما با تصویر قاب گرفته شده و نه حقیقت پشت آن. آخر بیننده با دخترکی که وحشت زده از حمله ای انتحاری به مدرسه شان دارد جیغ می‌زند، چه حرفی دارد که بزند؟ مگر خود دوربین که آنجا حضور داشته حرفی داشته که بزند؟ چه می‌گویم من، حتی خود دخترک هم نه از دوربین و نه از بیننده انتظاری ندارد. مثلا آن بیننده که به خیالش عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته چه میخواهد بگوید به او؟ ابراز همدردی کند؟ آخر چه میفهد درد دخترک را. یا مثلا ابراز تاسف کند؟ مگر تاسفش چه دردی از دخترک دوا می‌کند. این دخترک و هم نسلانش تنها یک چیز از دنیا می‌خواهند: دست از سر ما بردارید!


پ.ن: چقدر بی وفا شده‌ام. میترسم این آخر عمری این بیان عاقم کند که اینقدر دیر به دیر سر میزنم اینجا:)) خواهشا وساطت من یکی را پیشش بکنید. آخر دوست ندارم کدورتی بین مان باشد. خدا را چه دیدید، شاید فردا دیگر نبودم. قدر لحظه ها را باید دانست. دنیا دو روز است و یک شب طولانی:)

پ.ن٢: محض خالی نبودن عریضه: 
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد

.

عاشق زلیخا ماندن است چون قید دنیا را زده

تقصیر یوسف نیست که دلبر به دنیا آمده



پ.ن: نظر شما هم همینه؟ 

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

دوستی می‌گفت وقتی مدتها ننویسی، هم نوشتن برایت سخت می‌شود و هم توقعت بالا می‌رود، انگار که همه اهالی بیان، منتظر کام بک تو باشند، آنهم با یک پست محشر:) ولی زهی خیال باطل. وقتی بعد از نوشتن و مچاله کردن های متعدد، بالاخره قلم به دست بگیری و شروع کنی، عمق فاجعه را خوب می‌فهمی. می‌فهمی که حالا دیگر تو همان منورالذهن سابق هم نیستی حتی :|

بگذریم...


این روزها...

می‌توان حال و هوای پاییزی شهر را قدم زد

درختانش را استشمام کرد

و رنگ و بویش را با پلک‌ها پیمایید.

می‌دانی... 

من فکر می‌کنم پاییز، ایهام است

و این برگهای زرد که از شاخه‌ها می‌افتند

شاید پیشی می‌گیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیر تُ

شاید هم قصه، قصه ویرانی درختان خزان زده است

و روان شدن برگهای بی‌پناه در باد

پاییزِ دلتنگی است شاید

شاید هم بهاری است که عاشق شده است...

من این را نمی‌دانم 

اما می‌دانم که پاییز، ایهام است

هوای تو معنای نزدیکش

و حالِ من معنای دورش



پ.ن: عنوان، شاید آخرین مکالمه برگها با درخت، قبل از پریدن باشد... 

مرا انداخت پشت گوش...

تا به حال تبعید شده اید؟ میدانید چه حسی دارد رانده شدن از جایی که به آن تعلق دارید؟ حسِ... چطور بگویم برایتان، مثلا دو دوستی که یار غار دوران دبیرستان بوده اند بریتان، الان و درست چندماه مانده به کنکور به یک باره با شما مثل غریبه ها رفتار کنند، حس تنهایی عمیقی که سراغتان می آید را میتوانید حس کنید؟ یا مثلا محبوبتان، پیام های عاشقانه ای که با عمق وجود نوشته اید برایش را ببیند و با بی تفاوتی از کنارش بگذرد و این اتفاق، اتفاقی نباشد و رفتارش نیز این موضوع را تایید کند. حس نفس تنگی، حس بی وزنی... انگار که زیر پایتان خالی شده و دارید سقوط می کنید.

برای دقایقی چشمانتان را ببندید و تصور کنید روزی رسیده که زمینِ وطن برایتان تنگ شده، دیگر جایی برای زندگی ندارید و نمیدانید چه کنید، کجا بروید و به چه کسی پناه ببرید. راه برگشتی نیست و زادگاهتان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش که چون فیلمی از جلوی چشمتان عبور میکند باید بگذارید و بگذرید، تا زمانی نامعلوم، به سوی مکانی نامشخص. حس غربت سر تا پای وجودتان را فرا میگیرد. و ناگهان صفحه تیره و تار میشود و گوشتان سوت میکشد و تمام...


پ.ن: این روزها بیشتر به مردمانی فکر میکنم که در تبعید ابدی اند، همسایه هایی که مهمان مان شده اند و ما میزبان خوبی برایشان نبودیم. آنها هم احتمالا حال مردمان سرزمین زیتون را بهتر حس میکنند. اما این کجا و آن کجا...


مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش

مگر عاشق کُشان دارند از این تبعید بالاتر...؟

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی


کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

که تو از دوری خورشید چها می‌بینی


تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی


#داغ_افغانستان به دلهامان...

شما هم بوی دود را حس میکنید؟

از الان دلم برای فرداشب شور میزنه. وقتی خیمه ها آتیش بگیره و زن ها و بچه ها به دشت و صحرا پناه ببرن...

آه ای زمین کربلا با ما مدارا کن
آوارگی تا کوفه و تا شام نزدیکه

ای خار و سنگای بیابون مهربون باشید
پاهای دخترهام کوچیکه

ای‌شعله میشه موی طفلی رو نسوزونی؟
وقتی که فردا تشنگی تاب از حرم میبرد

ای حرمله وقتی گلوی اصغرو دیدی
ای کاشکی تیرت به من میخورد

لطفا با ماسک وارد شوید! اینجا شخصی خودش را قرنطینه کرده

از شما چه پنهان
میخواهم اعترافی کنم
اعتراف به اینکه قلبم مثل شما رقیق نیست
بیخیالِ بیخیالم
نگاهم در حد همان چاردیواری اطرافم است
اما وقتی این پست رو دیدم، دلم لرزید...

انگار داخل خانه ای وسط شهر، پرده ای ضخیم کشیده باشی تا حتی باریکه نوری هم داخل نیاید.
شاید هدفونی در گوش داشته باشی و مدام صدای موسیقی را بالاتر ببری تا حتی ذره ای از هیاهوی آن بیرون به گوشَت نرسد.
این زندگی همه اش تاریکی است، دیگر به نور نیازی نداری که برق شهر و بگیر و نگیرش برایت مهم باشد.
خریدهایت با دکمه ای انجام میشود تا حتی لحظه ای نخواهی از این چاردیواری بیرون بیایی.
به ما چه که همسایه چه حالی دارد.
به ما چه که در شهر چه خبر است.
باید خود را قرنطینه کرد.
قرنطینه از تمام دنیا و درد و بدبختی هایش
تا به درد مردم مبتلا نشویم.
ما دلهامان را قرنطینه کرده ایم. قفسی آهنی قلبمان را احاطه کرده، تا مبادا پربکشد، مبادا پرواز کند. 
تا مبادا با تماس دلها با هم، ویروس درد و زهر تلخ انتظار آلوده مان کند. مگر شما کسی را میشناسید که واکسنی برای این ویروس و پادزهری برای آن زهر تولید کرده باشد؟
پس پروتکل ها را رعایت کنید و قرنطینه خانگی را جدی بگیرید...

از سر کوی تو با دیده تَر...

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

آخرش نرسیدم سر قرار

بیست دقیقه ای میشود که کنار خیابان منتظر ایستاده ام تا شاید محض رضای خدا یک ماشین از اینجا رد شود. اگر روز تعطیل نبود، این وقت روز از شلوغی صدا به صدا نمیرسید. اما از بخت بدم پرنده هم پر نمیزند. بالاخره پیکان زرد قراضه ای از دور نمایان میشود. بله، این پیکان عزیز، ناجی من است. دو دست دارم و دو دست دیگر هم قرض میکنم و اشاره میکنم که یعنی: مستقیم! آرام آرام سرعتش را کم میکند و جلوی پایم می ایستد. دستگیره درب عقب را فشار میدهم و به سرعت در را باز میکنم. ماشین بیخ تا بیخ پر است و من این را تازه میفهمم. دیرم شده و چاره ای ندارم جز اینکه بیخیال تمام پروتکل های کرونایی سوار شوم. مسافری که وسط نشسته با اکراه کیفش را میگذارد روی پایش و اندک جایی برای نشستن من باز میکند. بالاخره خودم را زیر نگاه های سنگین مسافران جا میدهم داخل. در به سختی بسته میشود و ماشین قارقار کنان راه می افتد. یک نگاه به ساعتم میکنم و نگاهی دیگر به سرعت ماشین و حرص میخورم. صدایم را صاف میکنم: ببخشید آقای راننده، میشه یه خرده سریعتر برید؟ من یه مقدار عجله دارم. راننده زیرچشمی از داخل آینه دنبال صدا میگردد، به من که میرسد کمی براندازم میکند و با پوزخندی شروع میکند: داداش ما که داشتیم خوب میرفتیم تا اینکه شوما سوار شدی. ماشالا یه ذره دو ذره هم که نیستی. این را میگوید و خنده اش را کش میدهد. خنده ام میگیرد از نحوه بیانش. میگویم: داداش درسته این ماشینِ بی نوا همدم خوبی بوده برات و لوتی گری کرده و سالها پا به پات اومده. اما شما که باید هواشو داشته باشی و ازش اینقدر کار نکشی. راننده آهی میکشد و ضبط ماشین را روشن میکند و چیزی نمیگوید. کمی که جلوتر میرویم، خانمی که سمت چپ نشسته میگوید: آقا ببخشید بعد چهارراه پیاده میشوم. و اسکناسی تاخورده را حواله راننده میکند. راننده هم یک دو تومنی پاره پسش میدهد. خانم جوان که حالا از بیرون پنجره پول را گرفته، با لحنی معترض میگوید: مگه کرایه این مسیر چهار تومن نیست؟ راننده با لحنی حق به جانب میگوید: خانم چند وقته که تاکسی سوار نشدی؟ گرون شده... این را میگوید و پدال گاز را میفشارد و به مسیرش ادامه میدهد. مسافری که جلو نشسته میگوید: این خانم راست میگفتا. قیمتش همون قدر بود. از کی گرون شده که ما بی خبریم؟ خوشحال از اینکه راننده در موضع ضعف رفته است، نمیگذارم بحث ادامه پیدا کند و نون را در تنور میکوبم و دیرشدن کارم را به او یادآوری میکنم. در این لحظه اما مسافر کناری ام شرع میکند به اعتراض: پروتکل ها رو که اصلا رعایت نمیکنی. ماسک هم که نزدی، مسافر اضافه هم که سوار کردی، پنجره های عقب هم که پایین نمیاد. با این وضعیت، چطوری روت شده کرایه رو هم گرون کنی؟ 
راننده که از دست حرفهایم کلافه شده میگوید: داداش تو دیگه این وسط چی میگی؟ دیر اومدی میخوای زودم بری؟ از آینه زل میزند به مسافر عقبی و میگوید: شما مشکل داشتی سوار نمیشدی. مسافر جلویی حرفش را پی میگیرد: نکنه چون برقا هر روز قطع میشه و جنسا گرون شده شمام گفتی بذار ما هم این وسط از آب گل آلود ماهی بگیریم. لابد کرایه منم میشه ده تومن؟ آره؟ راننده برمیگردد سمتش و با حرص میگوید: همینه که هست. برای کار خودم هم که شده سعی میکنم پا در میانی کنم. رو به مسافر جلو میگویم: آقا شما خودتو ناراحت نکن. آقای راننده منظور خاصی نداشت، بالاخره اینام شغل سختی دارن. هر روز باید با کلی مسافر سرو کله بزنن. البته کرایه این مسیر تو روزای عادی همینه که شما میگی. اما  امروز روز تعطیله، بالاخره یه فرقی باید بین روزای تعطیل با روزای عادی باشه دیگه.
راننده میگوید: خدا از دهنت بشنفه داداش. و خواسته ام را یادش می آید: راستی شما دیرت شده بود. و گاز میدهد. ظاهرا اوضاع دارد به حالت عادی برمیگردد. تا اینکه مسافر کناری که از دستم کلافه شده رو به من میکند و با لحنی عصبانی میگوید: اصلا به شما چه ربطی داره که داری طرف راننده رو میگیری؟ شما به فکر قرارت باش که دیرنشه. و رو میکند به راننده: میخوای زنگ بزنم تاکسیرانی پلاکتو بدم از نون خوردن بندازنت؟ راننده این بار با بیخیالی هرچه تمام تر با خنده جواب میدهد: آره داداش همین الان بزن. داری میگیری؟ شمارشو بگم؟ و زیرلب فحش بدی نثارش میکند که خیلی هم زیرلب نیست و من هم میشنوم. راننده به این جمله بسنده نمیکند و میزند روی ترمز و میگوید: اصلا اگه ناراحتی همینجا پیاده شو. بقیه مسیرو هم مجانی برو. مسافر عقبی لحظه ای ناباورانه به راننده نگاه میکند و بعد میگوید: باشه. پیاده میشم. ولی بدون که این بی انصافیت راه دوری نمیره. بیا اینم پولت. خرج دوا درمون کنی ایشالا. و اسکناسی را پرت میکند سمت راننده و پیاده میشود. مسافر جلویی نیز پشت بند او پیاده میشود. قبل از اینکه در را ببند نگاه بدی به من میکند و درب را محکم میکوبد به هم. راننده داد میزند: بقیه پولتو بگیر خب. و مسافر عقبی که دارد دور میشود میگوید: گفتم که، خرج دوا درمون کنی... راننده با حرص دنده را جا میزند و پا روی گاز میگذارد و ماشین از جا کنده میشود.
حالا من مانده ام و قراری که دیر شده و راننده ای که قارقارکش از صدای آهنگ مستی جهان پرشده: چه حال خوشیه مستی نه غم داره نه شکستی...

پ.ن: این داستان، عصر امروز ساعت شش عصر در کوچه پس کوچه های خیال من رقم خورد. و هنوز صدای آهنگ ضبط تاکسی توی گوشم است. و هنوز نرسیده ام سر قرار...
به نام خداوند نور و روشنایی

کلبه ای کوچک در میانه جنگلی به وسعت تمام حرفهای نگفته و قصه های شنیده نشده کاشته شده که قرار است روزی از میان شاخه های انبوه درختان، سربرآورد و به آسمان برسد.
((:اندکی کرم ریختن اینجانب+ Erfan طراحی شده توسط Bayan قدرت گرفته از