حالا دیگر دو سالی میشود که نیستی
تو پناهشان بودی
دخترکان و پسرکان کوخ نشین سراغت را میگیرند
کجایی پس؟
پ.ن: این روزها سالگرد روزی است که بچه یتیم ها برای بار دوم حس بی پدر شدن را چشیدند :((
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰
- ساعت : ۰۲:۱۸
- |
- نظرات [ ۲ ]
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن، وقتی جماعت خودش هزار رنگ است...
حالا دیگر دو سالی میشود که نیستی
تو پناهشان بودی
دخترکان و پسرکان کوخ نشین سراغت را میگیرند
کجایی پس؟
پ.ن: این روزها سالگرد روزی است که بچه یتیم ها برای بار دوم حس بی پدر شدن را چشیدند :((
عاشق زلیخا ماندن است چون قید دنیا را زده
تقصیر یوسف نیست که دلبر به دنیا آمده
پ.ن: نظر شما هم همینه؟
دوستی میگفت وقتی مدتها ننویسی، هم نوشتن برایت سخت میشود و هم توقعت بالا میرود، انگار که همه اهالی بیان، منتظر کام بک تو باشند، آنهم با یک پست محشر:) ولی زهی خیال باطل. وقتی بعد از نوشتن و مچاله کردن های متعدد، بالاخره قلم به دست بگیری و شروع کنی، عمق فاجعه را خوب میفهمی. میفهمی که حالا دیگر تو همان منورالذهن سابق هم نیستی حتی :|
بگذریم...
این روزها...
میتوان حال و هوای پاییزی شهر را قدم زد
درختانش را استشمام کرد
و رنگ و بویش را با پلکها پیمایید.
میدانی...
من فکر میکنم پاییز، ایهام است
و این برگهای زرد که از شاخهها میافتند
شاید پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیر تُ
شاید هم قصه، قصه ویرانی درختان خزان زده است
و روان شدن برگهای بیپناه در باد
پاییزِ دلتنگی است شاید
شاید هم بهاری است که عاشق شده است...
من این را نمیدانم
اما میدانم که پاییز، ایهام است
هوای تو معنای نزدیکش
و حالِ من معنای دورش
پ.ن: عنوان، شاید آخرین مکالمه برگها با درخت، قبل از پریدن باشد...
تا به حال تبعید شده اید؟ میدانید چه حسی دارد رانده شدن از جایی که به آن تعلق دارید؟ حسِ... چطور بگویم برایتان، مثلا دو دوستی که یار غار دوران دبیرستان بوده اند بریتان، الان و درست چندماه مانده به کنکور به یک باره با شما مثل غریبه ها رفتار کنند، حس تنهایی عمیقی که سراغتان می آید را میتوانید حس کنید؟ یا مثلا محبوبتان، پیام های عاشقانه ای که با عمق وجود نوشته اید برایش را ببیند و با بی تفاوتی از کنارش بگذرد و این اتفاق، اتفاقی نباشد و رفتارش نیز این موضوع را تایید کند. حس نفس تنگی، حس بی وزنی... انگار که زیر پایتان خالی شده و دارید سقوط می کنید.
برای دقایقی چشمانتان را ببندید و تصور کنید روزی رسیده که زمینِ وطن برایتان تنگ شده، دیگر جایی برای زندگی ندارید و نمیدانید چه کنید، کجا بروید و به چه کسی پناه ببرید. راه برگشتی نیست و زادگاهتان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش که چون فیلمی از جلوی چشمتان عبور میکند باید بگذارید و بگذرید، تا زمانی نامعلوم، به سوی مکانی نامشخص. حس غربت سر تا پای وجودتان را فرا میگیرد. و ناگهان صفحه تیره و تار میشود و گوشتان سوت میکشد و تمام...
پ.ن: این روزها بیشتر به مردمانی فکر میکنم که در تبعید ابدی اند، همسایه هایی که مهمان مان شده اند و ما میزبان خوبی برایشان نبودیم. آنها هم احتمالا حال مردمان سرزمین زیتون را بهتر حس میکنند. اما این کجا و آن کجا...
مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش
مگر عاشق کُشان دارند از این تبعید بالاتر...؟
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
#داغ_افغانستان به دلهامان...
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده